شماره ٢٤٦: هر که را که بخت، ديده مى دهد، در رخ تو بيننده مى کند

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر که را که بخت، ديده مى دهد، در رخ تو بيننده مى کند
وان که مى کند سير صورتت، وصف آفريننده مى کند
خوى ناخوشش مى کشد مرا، روى مهوشش زنده مى کند
يار نازنين هر چه مى کند، جمله را خوشاينده مى کنند
هر گه از درش خيمه مى کنم، جامه مى درم، نعره مى زنم
من به حال دل گريه مى کنم، دل به کار من خنده مى کند
هست مدتى کان شکر دهن، مى دهد مرا ره در انجمن
من حکايت از رفته مى کنم، او حديث از آينده مى کند
گر در اين چمن من به بوى يار، زندگى کنم بس عجب مدار
کز شميم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده مى کند
چون به روى خود پرده مى کشد، روز روشنم تيره مى شود
چون به زلف خود شانه مى زند، خاطرم پراکنده مى کند
چون به بام حسن مى زند علم، ماه را پس پرده مى برد
چون به باغ ناز مى نهد قدم، سرو را سرافکنده مى کند
کاسه تهى هر چه باقى است، پر کننده اش دست ساقى است
ما در اين گمان کانچه مى کند، آسمان گردنده مى کند
گاه مى دهد جام مى به جم، گاه مى زند پشت پا به غم
پير مى فروش از سر کرم، کارهاى فرخنده مى کند
جام باده چيست، کشتى نجات، باده خور کز اوست مايه حيات
ورنه عاقبت سيل حادثات، خانه تو برکنده مى کند
گاهى آگهم، گاه بى خبر، گاه ايمنم، گاه در خطر
گاهم اختيار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده مى کند
نو عروس بخت هر شب از دري، جلوه مى دهد ماه انورى
وان چه مى کند مشق دلبري، بهر خان بخشنده مى کند
خازن ملک، گنج خوش دلي، نام او حسين، اسم وى على
کز جبين اوست هر چه منجلي، آفتاب تابنده مى کند
زان فروغى از شور آن پري، مشتهر شدم در سخنورى
کز فروغ خود مهر خاوري، ذره را فروزنده مى کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید