شماره ٢٤٤: اى خنده تو راهزن کاروان قند

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى خنده تو راهزن کاروان قند
ما نيش عشق خورده و لعل تو نوشخند
برخاست نيشکر که ز قد تو دم زند
از هم جدا جدا شد و ببريده بندبند
مردم سپند بر سر آتش نهند و تو
آتش زدى به عالم از آن خال چون سپند
ماهى نديده ام چو تو در چارسوى حسن
خودراى و خودنما، خودآراى خودپسند
بالا گرفت آه من از شمع قد تو
چون شعله اى که از سر آتش شود بلند
من مو به مو جراحت و جعد تو مشک بو
تو سر به سر ملاحت من خسته گزند
چشم از فراق روى تو در گريه تا به کى
دل ز اشتياق موى تو در مويه تا به چند
عشاق را کشيده اى از زلف چين به چين
آفاق را گرفته اى از خم به خم کمند
جمعى اسير آن سر زلفين تاب دار
شهرى شهيد آن خم ابروى تيغ بند
بيرون نمى رود غم ليلى به هيچ روى
عاقل نمى شود دل مجنون به هيچ بند
بر آن دو زلف دست فروغى نمى رسد
بى همت بلند خداوند هوشمند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید