شماره ٢٢٤: اى خوش آنان که قدم در ره ميخانه زدند

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى خوش آنان که قدم در ره ميخانه زدند
بوسه دادند لب شاهد و پيمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را کاين قوم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شيرين دهنان
که به کام دل ما خنده مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز مگر ياران دوش
قدح باده به ياد لب جانانه زدند
مردم از حسرت جمعى که از آن حلقه زلف
سر زنجير به پاى دل ديوانه زدند
بنده حضرت شاهى شدم از دولت عشق
که گدايان درش افسر شاهانه زدند
عاقبت يک تن از آن قوم نيامد به کنار
که به درياى غمش از پى دردانه زدند
هيچ کس در حرمش راه ندارد کانجا
دست محرومى بر محرم و بيگانه زدند
گرنه کاشانه دل خلوت خاص غم تست
پس چرا مهر تو را بر در اين خانه زدند
کس نجست از دل گم گشته ما هيچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پيرهن شمع فروغى سر زد
آتشى را که نهان بر پر پروانه زدند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید