چشم مستش اگر از خواب گران برخيزد
اى بسا فتنه که در دور زمان برخيزد
از پى جلوه گر آن سرو روان برخيزد
دل به عذر قدمش از سر جان برخيزد
عجبى نيست که در صحبت آن تازه جوان
پير بنشيند و آن گاه جوان برخيزد
ضعفم از پاى درانداخت خدايا مپسند
که ز کويش تن بى تاب و توان برخيزد
ترسم افزونى صيدى که در اين صيدگه است
نگذارد که خدنگش ز کمان برخيزد
خون به پيمانه کشى مغبچگان بنشينند
کس نيارد ز در دير مغان برخيزد
با کمان خانه ابرو گذر انداز به شهر
کز دم تير تو شهرى به امان برخيزد
گر بدين پسته خندان به چمن بنشينى
غنچه از شاخ به صد آه و فغان برخيزد
گر پس از مرگ قدم بر سر خاکم بنهى
استخوانم ز لحد رقص کنان برخيزد
آخر اى سرو خرامنده، فروغى تا چند
از سر راه تو حسرت نگران برخيزد