شماره ١٥١: تا سوى من آن چشم سيه را نگه افتاد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا سوى من آن چشم سيه را نگه افتاد
از يک نگهش دل به بلايى سيه افتاد
من بنده آن خواجه که با مژده عفوش
هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد
گرديد اميد دلم از ذوق فراموش
هرگه که مرا ديده به اميدگه افتاد
صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان
يک بار اگر يوسف کنعان به چه افتاد
از دست جفاى تو شکايت نتوان کرد
مسکين چه کند کار چو با پادشه افتاد
دل از صف مژگان تو بيرون نبرد جان
مانند شکارى که بر جرگ سپه افتاد
در مرحله عشق تو اى سرو قباپوش
چندان بدويديم که از سر کله افتاد
ز اميد نگاهى که به حالش نفکندى
دردا که مريض تو به حال تبه افتاد
آنجا که فروغ مه من يافت فروغى
خورشيد فروغى است که بر خاک ره افتاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید