شماره ١٤٧: تا دلم در خم آن زلف سيه نام افتاد

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تا دلم در خم آن زلف سيه نام افتاد
چون غريبى است که در کشمکش شام افتاد
سر ناکامى دل باختگان دانستم
تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد
چه کنم گر نکنم پيروى باد صبا
که ميان من و او کار به پيغام افتاد
نظر از روشنى شمس و قمر پوشيدم
تا نگاهش به من تيره سرانجام افتاد
همه از فتنه ايام ز پا افتادند
فتنه چشم سياهش پى ايام افتاد
آن که هرگز قدمى از پى ناموس نرفت
بر سر کوى خرابات نکونام افتاد
اين همه باده که مستان سبو کش زده اند
جرعه اش بود که از لعل تو در جام افتاد
ريخت تا دام سر زلف تو بر دانه خال
مى خورم حسرت مرغى که در اين دام افتاد
ميگسارى که لب و چشم تو بيند، داند
که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد
نامه گر سوخت ز تحرير فروغى نه عجب
که ز تفسير غمت شعله در اقلام افتاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید