شماره ١٢١: من کيم، پروانه شمعى که در کاشانه نيست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من کيم، پروانه شمعى که در کاشانه نيست
خانه ام را سوخت بى باکى که او در خانه نيست
دست همت را کشيدم از سر دنيا و دين
هر کسى را در طلب اين همت مردانه نيست
از پس رنجى که بردم در وفا آخر مرا
دامن گنجى به چنگ آمد که در ويرانه نيست
مى گساران فارغند از فتنه دور زمان
کس حريف آسمان جز گردش پيمانه نيست
سبحه صد دانه از بهر حساب ساغر است
ور نه يک جو خاصيت در سبحه صد دانه نيست
گريه مستانه آخر عقده ام از دل گشود
خنده شادى به غير از گريه مستانه نيست
نقد زاهد قابل آن شاهد زيبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نيست
تا غم دلبر درآمد خرمى از دل برفت
زان که جاى آشنا سر منزل بيگانه نيست
در غم آن نوش لب افسانه عالم شدم
وين غم ديگر که تاثيرى در اين افسانه نيست
گفتم از ديوانگى زلفش بگيرم، عشق گفت
لايق اين حلقه زنجير هر ديوانه نيست
تا فروغى پرتو آن شمع در محفل فتاد
هيچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید