شماره ١١٢: هيچ سر نيست که با زلف تو در سودا نيست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هيچ سر نيست که با زلف تو در سودا نيست
هيچ دل نيست که اين سلسله اش در پا نيست
چون سر از خاک بر آرند شهيدان در حشر
بر سرى نيست که از تيغ تو منت ها نيست
مى توان يافتن از حالت چشم سيهت
که نگاه تو نگهدار دل شيدا نيست
تو ندانم ز کدامين گلى اى مايه ناز
زان که در خاک بشر اين همه استغنا نيست
ديده مستوجب ديدار جمالت نشود
ذره شايسته خورشيد جهان آرا نيست
پس چرا سرو چمن از همه بند آزاد است
گر به جان بنده آن سرو سهى بالا نيست
گفتمش چشم تو اى دوست هزاران خون کرد
گفت سر مستم و زين کرده مرا حاشا نيست
من به تحقيق صنم خانه چين را ديدم
صنمى را که دلم خواسته بود آنجا نيست
گاه کافر کندم گاه مسلمان چه کنم
عشق بى قاعده را قاعده اى پيدا نيست
ساغرى خورده ام از باده لعل ساقى
که مرا حسرت امروز و غم فردا نيست
مگر آن ماه به شهر از پى آشوب آمد
که فروغى نفسى فارغ ازين غوغا نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید