شماره ١٠٧: درد جانان عين درمان است گويى نيست هست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
درد جانان عين درمان است گويى نيست هست
رنج عشق آسايش جا است گويى نيست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گويى نيست هست
مشرق خورشيد خوبى مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گريبان است گويى نيست هست
چشم ساقى مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور مى پرستان است گويى نيست هست
غمزه پنهان ساقى جلوه پيداى جام
فتنه پيدا و پنهان است گويى نيست هست
صولجانش عنبرين زلف است در ميدان من
گوى آن سيمين زنخدان است گويى نيست هست
رفته رفته خطش اقليم صباحت را گرفت
مور را فر سليمان است گويى نيست هست
تا صبا شيرازه زلفش ز يکديگر گسست
دفتر دل ها پريشان است گويى نيست هست
ديده تا چشم فروغى جلوه رخسار دوست
منکر خورشيد رخشان است گويى نيست هست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید