شماره ٨٩: دلم فارغ ز قيد کفر و دين است

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلم فارغ ز قيد کفر و دين است
که مقصودم برون از آن و اين است
جدا تا مانده ام از آستانش
تو گويى گريه ام در آستين است
دو عالم را به يک نظاره داديم
که سوداى نظربازان چنين است
بلاى جان من بالا بلندى است
که بر بالش جاى آفرين است
غزالى در کمند آورده بختم
که چين زلف او آشوب چين است
نگارى جسته ام زيبا و زيرک
زهى صورت که با معنى قرين است
به لعل او فروشم خاتمى را
که اسم اعظمش نقش نگين است
تماشا کن رخش را تا بدانى
که خورشيد از چه خاکسترنشين است
کس کان لعل و عارض ديد گفتا
زهى کوثر که در خلدبرين است
کمان ابرو بتى دارم فروغى
که از هر سو بتان را در کمين است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید