يک اشارت و تو بر قتل جهان بسيار است
در کمينى که تويى تير و کمان بيکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحرير است
من و تحسين تو تا کار زبان گفتار است
بر سيمين تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روى تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوى تو از باغ جنان بيزار است
کافر عشقم اگر از پى تسبيح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچه باده فروش
تا ز ميناى مى و دير مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بينى
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قيمت خاطر مجموع فروغى داند
که از آن زلف پراکنده پريشان کار است