شماره ٦٠: دى در ميان مستى خنجر کشيده برخاست

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دى در ميان مستى خنجر کشيده برخاست
وز ما بجز محبت جرمى نديده برخاست
چشم سياه مستش آيا چه ديده باشد
کز کوى تيره بختان مى ناچشيده برخاست
هم بر هواى بامش مرغ پريده بنشست
هم بر اميد دامش صيد رميده برخاست
دوش از رخش نسيمى بگذشت سوى گلشن
گل از فراز گلبن برقع دريده برخاست
هر بى خبر که خنديد بر حسرت زليخا
آخر ز بزم يوسف کف را بريده برخاست
صيد دل حريصم از شوق تير ديگر
از صيدگاه خونين در خون تپيده برخاست
دوشينه ماه نو را ديدم به روى ماهى
کز بهر پاى بوسش چرخ خميده برخاست
هر نيم شب که کردم يادى از آن بناگوش
از مشرق اميدم صبح دميده برخاست
من بى رخش فروغى آفاق را نديدم
برخاست تا ز چشمم، نورم ز ديده برخاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید