شماره ٤١: نه دست آن که بگيريم زلف ماهى را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نه دست آن که بگيريم زلف ماهى را
نه روز روشنى از پى شب سياهى را
فغان که بر در شاهى است دادخواهى ما
که از ستم ندهد داد دادخواهى را
گداى شهرم و بر سر هواى آن دارم
که سر نهم به کف پاى پادشاهى را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگيرند بى پناهى را
به راه عشق به حدى است نااميدى من
که نا اميد کند هر اميد گاهى را
چگونه لاف محبت زند نظر بازى
کز آب ديده نشسته ست خاک راهى را
بزير خون محبان که در شريعت عشق
به هيچ حال نخواهم کسى گواهى را
نه من شهيد تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ريخته اى خون بى گناهى را
به يک نگاه ز رحمت بکش فروغى را
مکن دريغ ز مشتاق خود نگاهى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید