شماره ٣٢: من گرفته ام بر کف نقد جان شيرين را

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من گرفته ام بر کف نقد جان شيرين را
تو نهفته اى در لب خنده هاى شيرين را
من فکنده ام در دل عقده هاى بى حاصل
تو گشوده اى بر رخ طره هاى پرچين را
من ز ديده مى ريزم قطره هاى گوناگون
تو زشيشه مى نوشى باده هاى رنگين را
تا نشانده ام در دل ساق سرو و سيمينت
چيده ام به هر دستى ميوه هاى سيمين را
چون به چهر فشانى چين زلف مشک افشان
کس به هيچ نستاند بار نافه چين را
تا به گوشه چشمت يک نظر کنم روزى
شب ز گريه تر کردم گوشه هاى بالين را
آتش هواى دل شعله زد ز هر مويم
تا بر آتش افکندى موى عنبر آگين را
از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن
تا فلک بپوشاند روى ماه و پروين را
کارخانه مانى در زمانه گم گردد
گر ز پرده بنمايى زلف و خال مشکين را
با کدام بيگانه تازه آشنا گشتى
کز همين سبب کشتى آشناى ديرين را
کشته تو در محشر خون بها نمى خواهد
گر به خونش آلايى ساعد بلورين را
اى که بر سر از عنبر افسر شهى دارى
التفات کن گاهى عاشقان مسکين را
گفته فروغى را مطرب از نکو خواند
بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدين را
آن شهى که بگشوده بر سخن وران يک سر
هم سراى احسان را هم لسان تحسين را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید