نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلى و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم ششم - قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
داشتندش چنانکه بايد داشت
نازنين خدمتش به کس نگذاشت
روى بسته پرستشى مى کرد
آب مى داد و آتشى مى خورد
خير يکباره دل بدو بسپرد
از وى آن جان که باز يافت نبرد
کرد بر ياد آن گرامى در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که اين دلبند
با چو من مفلسى کند پيوند
دخترى را بدين جمال و کمال
نتوان يافت بى خزينه و مال
من که نانشان خورم به درويشى
کى نهم چشم خويش بر خويشى
به ازان نيست کز چنين خطرى
زيرکانه برآورم سفرى
چون بر اين قصه هفته اى بگذشت
شامگاهى به خانه رفت از دشت
دل ز تيمار آن عروس به رنج
چون گدائى نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنه تر زانکه بود اول حال
آنشب از رخنه اى که داشت دلش
ز آب ديده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کاى غريب نواز
از غريبان بسى کشيدى ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوان ريزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسى خوردم
داغ تو برتر از جبين منست
شکر تو بيش از آفرين منست
گر بجوئى درون و بيرونم
بوى خوان تو آيد از خونم
خوان بر سر بر اين ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهى هست
بيش از اين ميهمان نشايد بود
نمکى بر جگر نشايد سود
بر قياس نواله خوارى تو
نايد از من سپاس دارى تو
مگرم هم به فضل خويش خداى
دهد آنچه آورم حق تو بجاى
گرچه تيمار يابم از دورى
خواهم از خدمت تو دستورى
ديرگاهست کز ولايت خويش
دورم از کار و از کفايت خويش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوى خانه کنم عزيمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دورى دلم ندارى دور
همتم را گشاده بال کنى
وانچه خوردم مرا حلال کنى
چون سخن گو سخن به آخر برد
در زد آتش به خيل خانه کرد
گريه کردى از ميان برخاست
هاى هائى فتاد در چپ و راست
کرد گريان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و ديده ها شد تر
از پس گريه سر فرو بردند
گوئى آبى بدند کافسردند
سر برآورد کرد روشن راى
کرد خالى ز پيشکاران جاى
گفت با خير کاى جوان به هوش
زيرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گيرت به شهر خود بارى
خورده از همرهى دگر خارى
نعمت و ناز و کامگارى هست
بر همه نيک و بد تو دارى دست
نيک مردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز يکى دختر عزيز مرا
نيست و بسيار هست چيز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گويمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکاراست بوى او به جهان
گر نهى دل به ما و دختر ما
هستى از جان عزيزتر بر ما
بر چنين دخترى به آزادى
اختيارت کنم به دامادى
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مايه گردى پر
من ميان شما به نعمت و ناز
مى زيم تا رسد رحيل فراز
خير کين خوشدلى شنيد ز کرد
سجده اى آنچنانکه شايد برد
چون بدين خرمى سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشى خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ ناليد چون جلاجل زر
از سر طالع همايون بخت
رفت سلطان مشرقى بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحى که اصل پيوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خويش را سپرد به خير
زهره را داد با عطارد سير
تشنه مرده آب حيوان يافت
نور خورشيد بر شکوفه بتافت
ساقى نوش لب به تشنه خويش
شربتى داد از آب کوثر بيش
اولش گرچه آب خانى داد
آخرش آب زندگانى داد
شادمان زيستند هر دو به هم
زآنچه بايد نبود چيزى کم
عهد پيشينه ياد مى کردند
وآنچه شان بود شاد مى خوردند
کرد هر مايه اى که با خود داشت
بر گرانمايگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوى خير بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوى صحرا رخت
خير شد زى درخت صندل بوى
که ازو جانش گشت درمان جوى
نه ز يک شاخ کز ستون دو شاخ
چيد بسيار برگهى فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبيه در ميان بار شتر
آن يکى بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دواى ديده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز ديده داشت نهفت
تا به شهرى شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسيار چاره مى کردند
به نمى شد دريغ مى خوردند
هر پزشگى که بود دانش بهر
آمده بر اميد شهر به شهر
تا برند از طريق چاره گرى
آفت ديو را ز پيش پرى
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادى
ارجمندش کنم به دامادى
وانکه بيند جمال اين دختر
نکند چاره سازى درخور
بر وى از تيغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تيغ باز کنم
بى دوائى که ديد آن بيمار
کشت چندين پزشک در تيمار
سر بريده شده هزار طبيب
چه ز شهرى چه مردمان غريب
اين سخن گشت در ولايت فاش
ليک هر يک به آرزوى معاش
سر خود را به باد برمى داد
در پى خون خويش مى افتاد
خير کز مردم اين سخن بشنيد
آن خلل را خلاص با خود ديد
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره اين خار من توانم رفت
نبرم رنج او به فضل خداى
واورم با تو شرط خويش به جاى
ليک شرط آن بود به دستورى
کز طمع هست بنده را دورى
اين دوا را که راى خواهم کرد
از براى خداى خواهم کرد
تا خدايم به وقت پيروزى
کند اسباب اين غرض روزى
چونکه پيغام او رسيد به شاه
شاه دادش به دست بوسى راه
خير شد خدمتى به واجب کرد
شاه پرسيد و گفت کاى سره مرد
چيست نام تو؟ گفت نامم خير
کاخترم داد از سعادت سير
شاه نامش خجسته ديد به فال
گفت کاى خيرمند چاره سگال
در چنين شغل نيک فرجامت
عاقبت خير باد چون نامت
وانگه او را به محرمى بسپرد
تا به خلوت سراى دختر برد
پيکرى ديد خير چون خورشيد
سروى ازباد صرع گشته چو بيد
گاو چشمى چو شير آشفته
شب نياسوده روز ناخفته
اندکى برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتى برساخت
سرد و شيرين که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به يک جا بود
خير چون ديد کان شکفته بهار
خفت و ايمن شد از نهيب غبار
شد برون زان سراى مينوفش
سر سوى خانه کرد با دل خوش
وان پرى رخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سيم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چيزها که درخور داشت
شه که اين مژده اش به گوش رسيد
پاى بى کفش در سراى دويد
دختر خويش را به هوش و به راى
ديد بر تخت در ميان سراى
روى بر خاک زد به دختر گفت
کى به جز عقل کس نيافته جفت
چونى از خستگى و رنجورى
کز برت باد فتنه را دورى
دختر شرمگين ز حشمت شاه
بر خود آيين شکر داشت نگاه
شاه رفت از سراى پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمى پيغام
تا بگويد به شاه نيکو نام
که شنيدم که در جريده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تيغ تارک ساى
شرط خويش آوريد شاه به جاى
با سرى کو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست بايد کرد
تا چو عهدش بود به تيغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر ازتيغ يافت گزند
گو يکى سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پديد
وز وى اين بند بسته يافت کليد
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاييم
وز چنين عهده اى برون آييم
شاه را نيز راى آن برخاست
که کند عهد خويشتن را راست
خير آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و يافتند به راه
گوهرى يافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت اى بزرگوار جهان
رخ چه دارى ز بخت خويش نهان
خلعت خاص دادش از تن خويش
از يکى مملکت به قيمت بيش
بجز اين چند زينت دگرش
کمر زر حمايل گهرش
کله بستند گرد شهر و سراى
شهريان ساختند شهر آراى
دختر آمد ز طاق گوشه بام
ديد داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زيبا روى
غاليه خط جوان مشگين موى
به رضاى عروس و راى پدر
خير داماد شد به کورى شر
بر در گنج يافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عيش ازان پس به کام دل مى راند
نقش خوبى و خوشدلى مى خواند
شاه را محتشم وزيرى بود
خلق را نيک دستگيرى بود
دخترى داشت دلرباى و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسيده به ماه
ز ابله ديده هاش گشته تباه
خواست دستوريى در آن دستور
که دهد خير چشم مه را نور
هم به شرطى که شاه کرد نخست
کرد مه را دواى خير درست
وان دگر نيز گشت با او جفت
گوهرى بين که چند گوهر سفت
يافت خير از نشاط آن سه عروس
تاج کسرى و تخت کيکاوس
گاه با دختر وزير نشست
بر همه کام خويش يافته دست
چشم روشن گهى به دختر شاه
کاين چو خورشيد بود و آن چون ماه
شادمانه گهى به دختر کرد
به سه نرد ازجهان ندب مى برد
تا چنان شد که نيکخواهى بخت
برساندش به پادشاهى و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهى برو قرار گرفت
از قضا سوى باغ شد روزى
تا کند عيش با دل افروزى
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضاى سرش
با جهودى معاملت مى ساخت
خير ديد آن جهود را بشناخت
گفت اين شخص را به وقت فراغ
از پس من بياوريد به باغ
او سوى باغ رفت و خوش بنشست
کرد پيش ايستاده تيغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبين
فارغ از خير بوسه داد زمين
گفت خيرش بگو که نام تو چيست
ايکه خواهد سر تو بر تو گريست
گفت نامم مبشر سفرى
در همه کارنامه هنرى
خير گفتا که نام خويش بگوى
روى خود را به خون خويش بشوى
گفت بيرون ازين ندارم نام
خواه تيغم نماى و خواهى جام
گفت خير اى حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقى که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندى از پى آب
وان بتر شد که در چنان تابى
بردى آب ونداديش آبى
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردى و سوختى جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتى و خداى نکشت
مقبل آن کز خداى گيرد پشت
دولتم چون خدا پناهى داد
اينکم تاج و تخت شاهى داد
واى بر جان تو که بد گهرى
جان برى کرده اى و جان نبرى
شر که در روى خير ديد شناخت
خويشتن زود بر زمين انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبين که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سير
نام من شر نهاد و نام تو خير
گر من آن با تو کرده ام ز نخست
کايد از نام چون منى به درست
با من آن کن تو در چنين خطرى
کايد از نام چون تو نامورى
خيرکان نکته رفت بر يادش
کرد حالى ز کشتن آزادش
شر چو از تيغ يافت آزادى
مى شد و مى پريد از شادى
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تيغ زد وز قفا بريد سرش
گفت اگرخير هست خيرانديش
تو شرى جز شرت نيايد پيش
در تنش جست و يافت آن دو گهر
تعبيه کرده در ميان کمر
آمد آورد پيش خير فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خير بوسيد و پيش او انداخت
گوهرى ار به گوهرى بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من اين دو گوهر جفت
اين دو گوهر بدان شد ارزانى
کاين دو گوهر بدوست نورانى
چونکه شد کارهاى خير به کام
خلق ازو ديد خيرهاى تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سرير
آهنش نقره شد پلاس حرير
عدل را استوار کارى داد
ملک را بر خود استوارى داد
برگهائى کزان درخت آورد
راحت رنجهاى سخت آورد
وقت وقت از براى دفع گزند
تاختى سوى آن درخت بلند
آمدى زير آن درخت فرود
دادى آن بوم را سلام و درود
بر هواى درخت صندل بوى
جامه را کرده بود صندل شوى
جز به صندل خرى نکوشيدى
جامه جز صندلى نپوشيدى
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چينى چو اين حکايت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جاى از ميان جان کردش
يعنى از چشم بد نهان کردش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید