نشستن بهرام روز آدينه در گنبد سپيد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم هفتم - قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
غرفه ديرينه بد فرود آمد
کار نيکان به بد نينجامد
اين ز مويى و آن به مويى رست
اين ازين سو شد آن ازان سو جست
تا نبينندشان بران سر راه
دور گشتند ازان فراخيگاه
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه اى و غم مى خورد
شد کنيزک نشست با ياران
بر دو ابرو گره چو غمخواران
رنجهاى گذشته پيش نهاد
چنگ را بر کنار خويش نهاد
ناله چنگ را چو پيدا کرد
عاشقان را ز ناله شيدا کرد
گفت کز چنگ من به ناله رود
باد بر خستگان عشق درود
عاشق آن شد که خستگى دارد
به درستى شکستگى دارد
عشق پوشيده چند دارم چند
عاشقم عاشقم به بانگ بلند
مستى و عاشقيم برد ز دست
صبر نايد ز هيچ عاشق مست
گرچه بر جان عاشقان خواريست
توبه در عاشقى گنه کاريست
عشق با توبه آشنا نبود
توبه در عاشقى روا نبود
عاشق آن به که جان کند تسليم
عاشقان را ز تيغ تيز چه بيم
ترک چنگى چو درز لعل افشاند
حسب حالى بدين صفت برخواند
آن دو گوهر که رشته کش بودند
در نشاط و سماع خوش بودند
در دل افتادشان که درد و چراغ
تند بادى رسيده است به باغ
يوسف ياوه گشته را جستند
چون زليخا ز دامنش رستند
باز جستندش از حقيقت کار
داد شرحى که گريه آرد بار
هر دو تشوير کار او خوردند
باز تدبير کار او کردند
کامشب اين جايگه وطن سازيم
از تو با کار کس نپردازيم
نگذاريم بر بهانه خويش
که کس امشب رود به خانه خويش
مگر آن ماه را که دلبر تست
امشب اندر کنارگيرى چست
روز روشن سپيد کار بود
شب تاريک پرده دار بود
کاين سخن گفته شد روانه شدند
با بتان بر سر فسانه شدند
شب چو زير سمور انقاسى
کرد پنهان دواج بر طاسى
تيغ يک ميخ آفتاب گذشت
جوشن شب هزار ميخى گشت
آمدند آن بتان وفا کردند
وان صنم را بدو رها کردند
سرو تشنه به جوى آب رسيد
آفتابى به ماهتاب رسيد
جاى خالى و آنچنان يارى
که کند صبر در چنان کارى
خواجه را در عروق هفت اندام
خون به جوش آمده به جستن کام
وانچه گفتن نشايدش با کس
با تو گفتم نعوذبالله و بس
خواست تا در به لعل سفته شود
طوق با طاق هر دو جفته شود
گربه وحشى از سر شاخى
ديد مرغى به کنج سوراخى
جست بر مرغ و بر زمين افتاد
صدمه اى بر دو نازنين افتاد
هر دو جستند دل رميده ز جاى
تاب در دل فتاده تک در پاى
دور گشتند نا رسيده به کام
تابه پخته بين که چون شد خام
نوش لب رفت پيش نوش لبان
چنگ را برگرفت نيم شبان
چنگ مى زد به چنگ در مى گفت
کارغوان آمد و بهار شکفت
سرو بن برکشيد قد بلند
خنده گل گشاد حقه قند
بلبل آمد نشست بر سر شاخ
روز بازار عيش گشت فراخ
باغبان باغ را مطرا کرد
شاهى آمد درو تماشا کرد
جام مى ديد و برگرفت به دست
سنگى افتاد و جام را بشکست
اى به تاراج برده هرچه مراست
جز به تو کار من نگردد راست
گرچه با تو ز کار خود خجلم
بى توى نيست در حساب دلم
راز داران پرده سازش
آگهى يافتند از رازش
باز رفتند و غصه مى خوردند
خواجه را جستجوى مى کردند
باز رفتند و غصه مى خوردند
خواجه را جستجوى مى کردند
خواجه چون بندگان روغن دزد
در رهش حجره اى گرفته به مزد
در خزيده به جويبارى تنگ
زير شمشاد و سرو بيد و خدنگ
خيره گشته ز خام تدبيرى
بر دميده ز سوسنش خيرى
باز جستند از آنچه داشت نهفت
يک به يک با دو رازدار بگفت
فرض گشت آن نهفته کاران را
که به يارى رسند ياران را
بازگشتند و راه بگشادند
آب گل را به گل فرستادند
آمد آن دستگير دستان ساز
مهر نوکرده مهربان را باز
خواجه دستش گرفت و رفت از پيش
تا به جائى که ديد لايق خويش
تاک بر تاک شاخهاى درخت
بسته بر اوج کله تخت به تخت
زير آن تخت پادشاهى تاخت
به فراغت نشستنگاهى ساخت
دلستان را به مهر پيش کشيد
چون دل اندر کنار خويش کشيد
زاد سروى بدان خرامانى
چون سمن بر بساط سامانى
در کنارش کشيد و شادى کرد
سرو باگل قران بادى کرد
خواجه را مه درآمده به کنار
دست بر کار و پاى رفته ز کار
مهره خواجه خانه گير شده
همبساطش گرو پذير شده
چون بران شد که قلعه بستاند
آتشى را به آب بنشاند
موش دشتى مگر ز تاک بلند
ديده بد آخته کدوئى چند
کرد چون مرغ بر رسن پرواز
از کدوها رسن بريد به گاز
بر زمين آمد آنچنان حبلى
هر کدوئى به شکل چون طبلى
بانگ آن طبل رفت ميل به ميل
طبل و آنگه چه طبل طبل رحيل
باز بانگ اندر اوفتاد به هوز
آهو آزاد شد ز پنجه يوز
خواجه پنداشت کامدست به جنگ
شحنه با کوس و محتسب با سنگ
کفش بگذاشت و راه پيش گرفت
باز دنبال کار خويش گرفت
وان صنم رفت با هزار هراس
پيش آن همدمان پرده شناس
چون زمانى بران نمود درنگ
پرده در گشت و ساخت پرده چنگ
گفت گفتند عاشقان بارى
رفت يارى به ديدن يارى
خواست کز راه آرزومندى
يابد از وصل او برومندى
در کنارش کشد چنانکه هواست
سرخ گل در کنار سرو رواست
از ره سينه و زنخدانش
سيب و نارى خورد ز بستانش
دست بر گنج در دراز کند
تا در گنج خانه باز کند
به طبرزد شکر براميزد
به طبرخون ز لاله خون ريزد
ناگه آورد فتنه غوغايى
تا غلط شد چنان تمنايى
ماند پروانه را در انده نور
تشنه اى گشت از آب حيوان دور
اى همه ضرب تو به کج بازى
ضربه اى زن به راست اندازى
تو مرا پرده کج دهى و رواست
نگذرم با تو من ز پرده راست
کاين غزل گفته شد چو دمسازان
زو خبر يافتند همرازان
سوى خواجه شدند پوزش ساز
يافتندش کشيده پاى دراز
شرم زد گشته دل رميده شده
بر سر خاک آرميده شده
به نوازش گرى و دلدارى
برکشيدندش از چنان خوارى
حال پرسيده شد حکايت کرد
آنچه در دوزخ آورد دم سرد
چاره سازان به چارهاى خودش
دور کردند از خيال بدش
بر دل بسته بند بگشادند
بى دلى را به وعده دل دادند
که درين کار کاردان تر باش
مهربانى و مهربان تر باش
وقت کار آشيانه جائى ساز
کافت آنجا نياورد پرواز
ما خود از دور پى نگهداريم
پاس دارانه پاس ره داريم
آمدند آنگهى پذيره کار
پيش آن سرو قد گل رخسار
تا دگر باره ترکتازى کرد
خواجه را يافت دلنوازى کرد
آمد از خواجه بار غم برداشت
خواجه کان ديد خواجگى بگذاشت
سر زلفش گرفت چون مستان
جست بيغوله اى در آن بستان
بود در کنج باغ جائى دور
ياسمن خرمنى چو گنبد نور
برکشيده علم به ديوارى
بر سرش بيشه در بنش غارى
خواجه به زان نيافت بارگهى
ساخت اندر ميانه کارگهى
ياسمن را ز هم دريد بساز
نازنين را درو کشيد به ناز
بند صدرش گشاد و شرم نهفت
بند صدرى دگر که نتوان گفت
خرمن گل درآوريد به بر
مغز بادام در ميان شکر
ميل در سرمه دان نرفته هنوز
بازيى باز کرد گنبد کوز
روبهى چند بود در بن غار
به هم افتاده از براى شکار
گرگى آورده راه بر سرشان
تا کند دور سر ز پيکرشان
روبهان از حرام خوارى گرگ
کافتى بود سهمناک و بزرگ
به هزيمت شدند و گرگ از پس
راهشان بر بساط خواجه و بس
بر دويدند بر دو چاره سگال
روبهان پيش و گرگ در دنبال
خواجه را بارگه فتاد از پاى
ديد لشگرگهى و جست از جاى
خود ندانست کان چه واقعه بود
سو به سو مى دويد خاک آلود
دل پر انديشه و جگر پر خون
تا چگونه رود ز باغ برون
آن دو سروش برابر افتادند
کان همه نار و نرگسش دادند
دامن دلبرش گرفته به چنگ
چون درى در ميانه دو نهنگ
بانگ بر وى زدند کاين چه فنست
در خصال تو اين چه اهرمنست
چند برهم زنى جوانى را
کشتى از کينه مهربانى را
با غريبى ز روى دمسازى
نکند هيچکس چنين بازى
چند بار امشبش رها کردى
چند نيرنگ و کيميا کردى
او به سوگند عذرها مى خواست
نشنيدند ازو حکايت راست
تا ز بنگه رسيد خواجه فراز
شمع را ديد در ميان دو گاز
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم اين و قفاى آن خوردن
گفت زنهار دست ازو داريد
يار آزرده را ميازاريد
گوهر او ز هر گنه پاکست
هر گناهى که هست ازين خاکست
چابکان جهان و چالاکان
همه هستند بنده پاکان
کار ما را عنايت ازلى
از خطا داده بود بى خللى
وان خللها که کرد ما را خرد
آفتى را به آفتى مى برد
بخت ما را چو پارسائى داد
از چنان کار بد رهائى داد
آنکه ديوش به کام خود نکند
نيک شد هيچ نيک بد نکند
بر حرام آنکه دل نهاده بود
دور اينجا حرام زاده بود
با عروسى بدين پريچهرى
نکند هيچ مرد بدمهرى
خاصه آن کو جوانيى دارد
مردى و مهربانيى دارد
ليک چون عصمتى بود در راه
نتوان رفت باز پيش گناه
کس ازان ميوه دار برنخورد
که يکى چشم بد درو نگرد
چشم صد گونه دام و دد بر ما
حال ازينجا شدست بد بر ما
آنچه شد شد حديث آن نکنم
و آنچه دارم بدو زيان نکنم
توبه کردم به آشکار و نهان
در پذيرفتم از خداى جهان
که اگر در اجل بود تأخير
وين شکارى بود شکار پذير
به حلالش عروس خويش کنم
خدمتش ز آنچه بود بيش کنم
کار بينان که کار او ديدند
از خدا ترسيش بترسيدند
سر نهادند پيش او بر خاک
کافرين بر چنان عقيدت پاک
که درو تخم نيکوئى کارند
وز سرشت بدش نگه دارند
اى بسا رنجها که رنج نمود
رنج پنداشتند و راحت بود
و اى بسا دردها که بر مردست
همه جاندارويى دران دردست
چون برآمد ز کوه چشمه نور
کرد از آفاق چشم بد را دور
صبج چون عنکبوت اصطرلاب
بر عمود زمين تنيد لعاب
بادى آمد به کف گرفته چراغ
باغبان را به شهر برد ز باغ
خواجه برزد علم به سلطانى
رست ازان بند و بنده فرمانى
ز آتش عشقبازى شب دوش
آمده خاطرش چو ديگ به جوش
چون به شهر آمد از وفادارى
کرد مقصود را طلبکارى
ماه دوشينه را رساند به مهد
بست کابين چنانکه باشد عهد
در ناسفته را به مرجان سفت
مرغ بيدار گشت و ماهى خفت
گر بينى ز مرغ تا ماهى
همه را باشد اين هواخواهى
دولتى بين که يافت آب زلال
وانگهى خورد ازو که بود حلال
چشمه اى يافت پاک چون خورشيد
چون سمن صافى و چو سيم سپيد
در سپيديست روشنائى روز
وز سپيديست مه جهان افروز
همه رنگى تکلف اندودست
جز سپيدى که او نيالودست
هرچ از آلودگى شود نوميد
پاکيش را لقب کنند سپيد
در پرستش به وقت کوشيدن
سنت آمد سپيد پوشيدن
چون سمن سينه زين سخن پرداخت
شه در آغوش خويش جايش ساخت
وين چنين شب بسى به ناز و نشاط
سوى هر گنبدى کشيد بساط
به روى اين آسمان گنبدساز
کرده درهاى هفت گنبد باز



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید