شکايت کردن هفت مظلوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
اولين شخص گفت با بهرام
کاى شده دشمن تو دشمن کام
راست روشن به زخمهاى درشت
در شکنجه برادرم را کشت
وانچه بود از معاش و مرکب و چيز
همه بستد حيات و حشمت نيز
هرکس از خوبى و جوانى او
سوخت بر غبن زندگانى او
چون من انگيختم خروش و نفير
زان جنايت مرا گرفت وزير
کو هواخواه دشمنان بود است
تو چنينى و او چنان بود است
غوريى تند را اشارت کرد
تا مرا نيز خانه غارت کرد
بند بر پاى من نهاد به زور
کرد بر من سراى را چون گور
آن برادر به جور جان برده
وين برادر به دست وپا مرده
کرده زندانيم کنون ساليست
روى شاهم خجسته تر فاليست
شاه را چون ز گفت آن مظلوم
آنچه دستور کرد شد معلوم
هر چه دستور ازو به غارت برد
جمله با خونبها بدو بسپرد
کردش آزاد و دلخوشى دادش
بر سر شغل خود فرستادش
کرد شخص دوم دعاى دراز
در زمين بوس شاه بنده نواز
گفت باغيم در کيائى بود
کاشنائيش روشنائى بود
چون بساط بهشت سبز و فراخ
کله بر کله ميوه ها بر شاخ
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدر مانده يادگار مرا
روزى از راه آتشين داغى
سوى باغ من آمد آن باغى
ميهمان کردمش به ميوه و مى
ميهمانى سزاى خدمت وى
هر چه در باغ بود و در خانه
پيش او ريختم به شکرانه
خورد و خنديد و خفت و آراميد
وز شراب آنچه خواست آشاميد
چون زمانى به گرد باغ بگشت
خواست کز عشق باغ گيرد دشت
گفت بر من فروش باغت را
تا دهم روشنى چراغت را
گفتم اين باغ را که جان منست
چون فروشم که عيشدان منست
هرکسى را در آتشى داغيست
من بى چاره را همين باغيست
باغ پندار کان تست مدام
من ترا باغبان نه بلکه غلام
هر گهى کافتدت به باغ شتاب
ميوه خور باده نوش بر لب آب
و آنچه خيزد ز مطبخ چو منى
پيشت آرم به دست سيم تنى
گفت ازين در گذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت وا پرداز
جهد بسيار شد به شور و به شر
باغ نفروختم به زور و به زر
عاقبت چون ز کينه شد سرمست
تهمتى از دروغ بر من بست
تا بدان جرم از جنايت خويش
باغ را بستد از من درويش
وز پى آن که در تظلم گاه
اين تظلم نياورم بر شاه
کرد زندانيم به رنج وبال
وين سخن را کمينه رفت دو سال
شه بدو باغ دادو گشت آباد
خانه و باغ داد چون بغداد
گفت زندانى سوم با شاه
کاى ترا سوى هرچه خواهى راه
بنده بازارگان دريا بود
روزيم زان سفر مهيا بود
رفتمى گه گهى به دريا بار
سودها ديدمى در آن بسيار
چون شناسا شدم به دانائى
در بدو نيک در دريائى
لؤلؤئى چندم اوفتاد به چنگ
شب چراغ سحر به رونق و رنگ
آمدم سوى شهر حوصله پر
چشم روشن بدان علاقه در
خواستم کان علاقه بفروشم
وزبها گه خورم گهى پوشم
چون وزير ملک خبر بشنيد
کان من بود عقد مرواريد
خواند و از من خريد با صد شرم
در بها داشتم بسى آزرم
چونکه وقت بها رسيد فراز
گونه گونه بهانه کرد آغاز
من بها خواستم به غصه و درد
او نياورد جز بهانه سرد
روزکى چندم از سياه و سپيد
عشوه بر عشوه داد و من به اميد
واخر الامر خواند پنهانم
کرد با خونيان به زندانم
بر گناهم يکى بهانه شمرد
کان بها را بدان بهانه ببرد
عوض عقد من که برد از دست
دست و پايم به عقده ها در بست
او ز من گوهر آوريده به چنگ
من ازو در شکنجه مانده چو سنگ
او درآورده در شکنج کلاه
من صدف وار مانده در بن چاه
شد سه سال اين زمان که در بندم
روى شه ديده ديد و خرسندم
شه ز گنج وزير بد گوهر
گوهرش باز داد و زر بر سر
چهارمين شخص با هزار هراس
گفت کاى درخور هزار سپاس
مطربى عاشقم غريب و جوان
بربطى خوش زنم چو آب روان
مهربان داشتم نوآيينى
چينيى بلکه درد بر چينى
مهرش از ماه روشنى برده
روز چون شب برابرش مرده
هيچ را نام کرده کين دهنست
نوش در خنده کين شکر شکنست
خوبيش از بهار زيبا روى
خانه و باغ برده روياروى
گله گيلى کشان به دامانش
سرو را لوح در دبستانش
در ولايت درم خريده من
وز ولينعمتان ديده من
برده رونق به تيز بازارى
تار زلفش ز مشک تاتارى
از من آموخته ترنم ساز
زدنش دلفريب و روح نواز
هر دو با يکديگر به يک خانه
گرم صحبت چو شمع و پروانه
من بدو زنده دل چو شب به چراغ
او به من شادمان چو سبزه به باغ
روشن و راست همچو شمع از نور
راست روشن ز بنده کردش دور
شمع را در سراى خويش افروخت
دل پروانه را به آتش سوخت
چون بر آشفتم از جدائى او
راه جستم به روشنائى او
بند بر من نهاد خنداخند
يعنى آشفته را ببايد بند
او عروس مرا گرفته به ناز
من به زندان به صد هزار نياز
چار سالست کز ستمگارى
داردم بى گنه بدين خوارى
شاه حالى بدو سپرد کنيز
نه تهى بلکه با فراوان چيز
بر عروسيش داد شير بها
با عروسش ز بند کرد رها
شخص پنجم به شاه انجم گفت
کاى فلک با چهار طاق تو جفت
من رئيس فلان رصد گاهم
کز مطيعان دولت شاهم
شده شغلم به کشور آرائى
حلقه در گوش من به مولائى
داده بود ايزدم به دولت شاه
نعمت و حشمتى ز مال و ز جاه
از پى جان درازى شه شرق
کردم آفاق را به شادى غرق
از دعا زاد راه مى کردم
خيرى از بهر شاه مى کردم
خرم و تازه شهر و کوى به من
اهل دانش نهاده روى به من
دادم از مملکت فروزى خويش
هر کسى را برات روزى خويش
تنگدستان ز من فراخ درم
بيوگان سير و بيوه زادان هم
هر که زر خواست زرپذير شدم
و آنکه افتاد دستگير شدم
هيچ درمانده در نماند به بند
تا رهائى ندادمش ز گزند
هر چه آمد ز دخل دهقانان
صرف مى شد به خرج مهمانان
دخل و خرجى چنانکه بايد بود
خلق راضى ز من خدا خشنود
چون وزير اين سخن به گوش آورد
ديگ بيداد را به جوش آورد
کد خدائيم را ز دست گشاد
دست بر مال و ملک بنده نهاد
گفت کين مال دست رنج تو نيست
بخشش تو به قدر گنج تو نيست
يا به اکسير کوره تافته اى
يا به خروار گنج يافته اى
قسمت من چنانکه بايد داد
بده ارنه سرت دهم بر باد
هر معيشت که بنده داشت تمام
همه بستد بدين بهانه خام
و آخر کار دردمندم کرد
بنده خود بدم به بندم کرد
پنج سال است تا در اين زندان
دورم از خانمان و فرزندان
شاه فرمود تا به نعمت و ناز
بر سر ملک خويشتن شد باز
چون به شخص ششم رسيد شمار
در سر بخت خود شکست خمار
کرد بر شه دعاى پيروزى
کاى ز خلق تو خلق را روزى
من يکى کرد زاده لشگريم
کز نياگان خويش گوهريم
بنده هست از سپاهيان سپاه
پدرم بود نيز بنده شاه
خدمت شاه مى کنم به درست
پدرم نيز کرده بود نخست
از پى دشمنان شه پيوست
مى دوم جان و تيغ بر کف دست
شاه نان پاره اى به منت خويش
بنده را داده بد ز نعمت خويش
بنده آن نان به عافيت مى خورد
بر در شاه بندگى مى کرد
خاص کردش وزير جافى راى
با جفا هيچکس ندارد پاى
بنده صاحب عيال و مال نداشت
بجز آن مزرعه منال نداشت
چند ره پيش او شدم به نفير
کز براى خداى دستم گير
تا عيارى به عدل بنمايد
بر عيالان من ببخشايد
يا چو اطلاقيان بى نانم
روزيى نو کند ز ديوانم
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خويش از خدنگ خويش تراش
شاه را نيست با کس آزارى
تا کند وحشتى و پيکارى
دشمنى بر درش نيامد تنگ
تا به لشگر نياز باشد و جنگ
پيشه کاهلان مگير بدست
کار گل کن که تندرستى هست
توشه گر نيست بر زياده مکوش
اسب و زين و سلاح را بفروش
گفتم از طبع ديو راى بترس
عجز من بين و از خداى بترس
منماى از کمى و کم رختى
من سختى رسيده را سختى
تو همه شب کشيده پاى به ناز
من به شمشير کرده دست دراز
گر تو در ملک مى زنى قلمى
من به شمشير مى زنم قدمى
تو قلم مى زنى به خون سپاه
من زنم تيغ با مخالف شاه
مستان از من آنچه شه فرمود
گرنه فتراک شه بگيرم زود
گرم شد کز من اين خطاب شنيد
بر من بى قلم دوات کشيد
گفت کز ابلهى و نادانى
چون کلوخم به آب ترسانى
گه به زرقم همى کنى تقليد
گه به شاهم همى دهى تهديد
شاه را من نشانده ام بر گاه
نيست بى خط من سپيد و سياه
سر شاهان به زير پاى منست
همه را زندگى براى منست
گر تولا به من نکردندى
کرکسان مغزشان بخوردندى
اين بگفت و دوات بر من زد
اسب و ساز و سليح من بستد
پس به دژخيم خونيان دادم
سوى زندان خود فرستادم
قرب شش سال هست بلکه فزون
تا دلم پر غمست و جان پر خون
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز
چون لبش را به لطف خندان کرد
رسم اقطاع او دو چندان کرد
هفتمين شخص چون رسيد فراز
بر لب از شکر شه کشيد طراز
گفت منک از جهان کشيدم دست
زاهدى رهروم خداى پرست
تنگدستى فراخ ديده چو شمع
خويشتن سوخته برابر جمع
عاقبت را جريده بر خوانده
دست بر شغل گيتى افشانده
از همه خورد و خواب بى بهرم
قائم الليل و صائم الدهرم
روز ناخورده کاب و نانم نيست
شب نخفته که خان و مانم نيست
در پرستش گهى گرفته قرار
نيستم جز خداپرستى کار
هر که را بنگرم رضا جويم
هر که ياد آرمش دعا گويم
کس فرستاد سوى من دستور
خواند و رفتم مرا نشاند از دور
گفت بر تو مرا گمان بدست
گر عذابت کنم بجاى خودست
گفتم اى سيدى گمان تو چيست
تا به ترتيب تو توانم زيست
گفت مى ترسم از دعاى بدت
مرگ مى خواهم از خداى خودت
کز سر کين ورى و بدخوئى
در حق من دعاى بد گوئى
زان دعاى شبانه شبگيرى
ترسم افتد بدين هدف تيرى
پيشتر زان کز آتش کينت
در من افتد شرار نفرينت
دست تو بندم از دعا کردن
دست تنها نه دست با گردن
زير بندم کشيد و باک نداشت
غم اين جان دردناک نداشت
هفت سالم درين خراس افکند
در دو پايم کليد و داس افکند
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دست بند زده
او فرو بسته از دعا دستم
من بر او دست مملکت بستم
او مرا در حصار کرده به فن
من بر ايوان او حصار شکن
چون خدايم به رفق شاه رساند
خوشدلى را دگر بهانه نماند
شاه در بر گرفت زاهد را
شير کافر کش مجاهد را
گفت جز نکته اى که ترس خداست
راست روشن نگفت چيزى راست
ليک دفع دعا چنان نکنند
حکم زاهد چو رهزنان نکنند
آن که آن بد به جاى خود مى کرد
خويشتن را دعاى بد مى کرد
تا دعاى بدش به آخر کار
هم سر از تن ربود و هم دستار
از تر و خشک هر چه داشت وزير
گفت با زاهد آن تست بگير
زاهد آن فرش داده را بنوشت
زد يکى چرخ و چرخ وار به گشت
گفت از اين نقدها که آزادم
بهترم ده که بهترت دادم
رقص برداشت بى مقطع ساز
آن چنان شد که کس نديدش باز
رهروان آنگه آنچنان بودند
کز زمين سر بر آسمان سودند
اين گروه ار چه آدمى نسبند
همه ديوان آدمى لقبند
تا مى پخته يافتن در جام
ديد بايد هزار غوره خام
پخته آنست کز چنين خامان
برکشد جيب و درکشد دامان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید