نشستن بهرام روز آدينه در گنبد سپيد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم هفتم - قسمت اول

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
روز آدينه کاين مقرنس بيد
خانه را کرد از آفتاب سپيد
شاه با زيور سپيد به ناز
شد سوى گنبد سپيد فراز
زهره بر برج پنجم اقليمش
پنج نوبت زنان به تسليمش
تا نزد بر ختن طلايه زنگ
شه ز شادى نکرد ميدان تنگ
چون شب از سرمه فلک پرورد
چشم ماه و ستاره روشن کرد
شاه ازان جان نواز دل داده
شب نشين سپيده دم زاده
خواست تا از صداى گنبد خويش
آرد آواز ارغنونش پيش
پس ازان کافرينى آن دلبند
خواند بر تاج و بر سرير بلند
وان دعاها که دولت افزايد
وانچنان تاج و تخت را شايد
گفت شه چون ز بهر طبيعت خواست
آنچه از طبيعت من آيد راست
مادرم گفت و او زنى سره بود
پيره زن گرگ باشد او بره بود
کاشنائى مرا ز همزادان
برد مهمان که خانش آبادان
خوانى آراسته نهاد به پيش
خوردهائى چه گويم از حد بيش
بره و مرغ و زيرباى عراق
گردها و کليچها و رقاق
چند حلوا که آن نبودش نام
برخى از پسته برخى از بادام
ميوه هاى لطيف طبع فريب
از رى انگور و از سپاهان سيب
بگذر از نار نقل مستان بود
خود همه خانه نار پستان بود
چون به اندازه زان خورش خورديم
به مى آهنگ پرورش کرديم
درهم آميختيم خنداخند
من و چون من فسانه گوئى چند
هرکسى سرگذشتى از خود گفت
يکى از طاق و ديگرى از جفت
آمد افسانه تا به سيمبرى
شهد در شير و شير در شکرى
دلفريبى که چون سخن گفتى
مرغ و ماهى بران سخن خفتى
برگشاد از عقيق چشمه نوش
عاشقانه برآوريد خروش
گفت شيرين سخن جوانى بود
کز ظريفى شکرستانى بود
عيسيى گاه دانش آموزى
يوسفى وقت مجلس افروزى
آگه از علم و از کفايت نيز
پارسائيش بهتر از همه چيز
داشت باغى به شکل باغ ارم
باغها گرد باغ او چو حرم
خاکش از بوى خوش عبير سرشت
ميوه هايش چو ميوه هاى بهشت
همه دل بود چون ميانه نار
همه گل بود بى ميانجى خار
تيز خارى که در گلستان بود
از پى چشم زخم بستان بود
آب در زير سروهاى جوان
سبزه در گرد آبهاى روان
مرغ در مرغ برکشيده نوا
ارغنون بسته در ميان هوا
سرو بن چون زمردين کاخى
قمريى بر سرير هر شاخى
زير سروش که پاى در گل بود
به نوا داده هرکه را دل بود
برکشيده ز خط پرگارش
چار مهره به چار ديوارش
از بناهاى برکشيده به ماه
چشم بد را نبود در وى راه
در تمناى آنچنان باغى
بر دل هر توانگرى داغى
مرد هر هفته اى ز راه فراغ
به تماشا شدى به ديدن باغ
سرو پيراستى سمن کشتى
مشک سودى و عنبر آغشتى
تازه کردى به دست نرگس جام
سبزه را دادى از بنفشه پيام
ساعتى گرد باغ برگشتى
باز بگذاشتى و بگذشتى
رفت روزى به وقت پيشين گاه
تا دران باغ روضه يابد راه
باغ را بسته ديد در چون سنگ
باغبان خفته بر نوازش چنگ
باغ پر شور ازان خوش آوازى
جان نوازان درو به جان بازى
رقص بر هر درختى افتاده
ميوه دل برده بلکه جان داده
خواجه کاواز عاشقانه شنيد
جانش حاضر نبود و جامه دريد
نه شکيبى که برگرايد سر
نه کليدى که برگشايد در
در بسى کوفت کس نداد جواب
سرو در رقص بود و گل در خواب
گرد بر گرد باغ برگرديد
در همه باغ هيچ راه نديد
بر در خويشتن چو بار نيافت
رکن ديوار خويشتن بشکافت
شد درون تا کند تماشائى
صوفيانه برآورد پائى
گوش بر نغمه ترانه نهد
ديدن باغ را بهانه نهد
شورش باغ بنگرد که ز کيست
باغ چونست و باغبان را چيست
زان گلى چند بوستان افروز
که در آن بوستان بدند آنروز
دو سمن سينه بلکه سيمين ساق
بر در باغ داشتند يتاق
تا بران حور پيکران چو ماه
چشم نامحرمى نيابد راه
چون درون رفت خواجه از سوراخ
يافتندش کنيزکان گستاخ
زخم برداشتند و خستندش
دزد پنداشتند و بستندش
خواجه در داده تن بدان خوارى
از چه از تهمت گنه کارى
بعد از آزردنش به چنگ و به مشت
بانگهائى برو زدند درشت
کاى ز داغ تو باغ ناخشنود
نيست اينجا نقيب باغ چه سود
چون به باغ کسان درايد دزد
زدنش هست باغبان را مزد
ما که لختى به چوب خستيمت
شايد ار دست و پاى بستيمت
تا تو اى نقب زن درين پرگار
درگذارى درايى از ديوار
مرد گفتا که باغ باغ منست
بر من اين دود از چراغ منست
با درى چون دهان شير فراخ
چون درايم چو روبه از سوراخ
هرکه در ملک خود چنين آيد
ملک ازو زود بر زمين آيد
چون کنيزان نشان او ديدند
وز نشانهاى باغ پرسيدند
يافتندش دران گواهى راست
مهر بنشست و داورى برخاست
صاحب باغ چون شناخته شد
هر دو را دل به مهر آخته شد
آشتى کردنش روا ديدند
زانکه با طبعش آشنا ديدند
شاد گشتند از آشنائى او
سعى کردند در رهايى او
دست و پايش ز بند بگشادند
بوسه بر دست و پاى او دادند
عذرها خواستند بسيارش
هر دو يکدل شدند در کارش
پس به عذرى که خصم يار شود
رخنه باغ استوار شود
خار بردند و رخنه را بستند
وز شبيخون رهزنان رستند
بنشستند پيش خواجه به ناز
باز گفتند قصه ها دراز
که درين باغ چون شکفته بهار
که ازو خواجه باد برخوردار
ميهمانيست دلستانان را
ماهرويان و مهربانان را
هر زن خوبرو که در شهرست
ديده را از جمال او بهرست
همه جمع آمده درين باغند
شمع بى دود و نقش بى داغند
عذر آنرا که با تو بد کرديم
خاک در آبخورد خود کرديم
خيز و با ما يکى زمان به خرام
تا برارى ز هرکه خواهى کام
روى درکش به کنج پنهانى
شادمان بين دران گل افشانى
هر بتى را که دل درو بندى
مهر بروى نهى و بپسندى
آوريمش به کنج خانه تو
تا نهد سر بر آستانه تو
خواجه ارکان سخن به گوش آمد
شهوت خفته در خروش آمد
گرچه در طبع پارسائى داشت
طبع با شهوت آشنائى داشت
مرديش مردميش را بفريفت
مرد بود از دم زنان نشکيفت
با سمن سينگان سيم اندام
پاى برداشت بر اميد تمام
تا به جائى رسيدشان ناورد
که بدانجاى دل قرار آورد
پيش آن شاهدان قصر بهشت
غرفه اى بود برکشيده ز خشت
خواجه بر غرفه رفت و بست درش
بازگشتند رهبران ز برش
بود در ناف غرفه سوراخى
روشنى تافته درو شاخى
چشم خواجه ز چشمه سوراخ
چشمه تنگ ديد و آب فراخ
کرده بر هر طرف گل افشانى
سيم ساقى و نار پستانى
روشنانى چراغ ديده همه
خوشتر از ميوه رسيده همه
هر عروس از ره دل انگيزى
کرده بر سور خود شکر ريزى
اژدهائى نشسته بر گنجش
به ترنجى رسيده نارنجش
نار پستان بديد و سيب زنخ
نام آن سيب بر نبشته به يخ
بود در روضه گاه آن بستان
چمنى بر کنار سروستان
حوضه اى ساخته ز سنگ رخام
حوض کوثر بدو نوشته غلام
مى شد آبى چو آب ديده در او
ماهيانى ستم نديده در او
گرد آن آبدان رو شسته
سوسن و نرگس و سمن رسته
آمدند آن بتان خرگاهى
حوض ديدند و ماه با ماهى
گرمى آفتاب تافته شان
واب چون آفتاب يافته شان
سوى حوض آمدند ناز کنان
گره از بند فوطه باز کنان
صدره کندند و بى نقاب شدند
وز لطافت چو در در آب شدند
مى زدند آب را به سيم مراد
مى نهفتند سيم را به سواد
ماه و ماهى روانه هردو در آب
ماه تا ماهى اوفتاده به تاب
ماه در آب چون درم ريزد
هر کجا ماهيى است برخيزد
ماه ايشان در آن درم ريزى
خواجه را کرد ماهى انگيزى
ساعتى دست بند مى کردند
پر سمن ريشخند مى کردند
ساعتى بر ببر در افشردند
ناز و نارنج را کرو کردند
اين شد آن را به مار مى ترساند
مار مى گفت و زلف مى افشاند
بيستون همه ستون انگيز
کشته فرهاد را به تيشه تيز
جوى شيرى که قصر شيرين داشت
سر بدان حوضهاى شيرين داشت
خواجه کان ديد جاى صبر نبود
يارى و يارگى نداشت چه سود
بود چون تشنه اى که باشد مست
آب بيند بر او نيابد دست
يا چو صرعى که ماه نو بيند
برجهد گاه و گاه بنشيند
سوى هر سرو قامتى مى ديد
قامتى نى قيامتى مى ديد
رگ به رگ خونش از گرفتن جوش
از هر اندام برکشيد خروش
ايستاده چو دزد پنهانى
وانچه دانى چنانکه مى دانى
خواست تا در ميان جهد گستاخ
مرغش از رخنه مارش از سوراخ
ليک مارش نکرد گستاخى
از چه از راه تنگ سوراخى
شسته رويان چو روى گل شستند
چون سمن بر پرند گل رستند
آسمان گون پرند پوشيدند
بر مه آسمان خروشيدند
در ميان بود لعبتى چنگى
پيش رومى رخش همه زنگى
آفتابى هلال غبغب او
رطبى ناگزيده کس لب او
غمزش از غمزه تيز پيکان تر
خندش از خنده شکر افشان تر
اوفتاده ز سرو پر بارش
نار در آب و آب در نارش
به فريبى هزار دل برده
هرکه ديده برابرش مرده
چون به دستان زدن گشادى دست
عشق هشيار و عقل گشتى مست
خواجه بر فتنه اى چنان از دو
فتنه ترزانکه هندوان بر نور
زاهد از راه رفت پنهانى
کافرى بين زهى مسلمانى
بعد يک ساعت آن دو آهو چشم
کاتش برق بودشان در پشم
واهوانگيز آن ختن بودند
آهوان را به يوز بنمودند
آمدند از ره شکر بارى
کرده زير قصب گله دارى
خواجه را در خجابگه ديدند
حاجبانه و کار پرسيدند
کز همه لعبتان حور نژاد
ميل تو بر کدام حور افتاد
خواجه نقشى که در پسند آورد
در ميان دو نقشبند آورد
اين نگفته هنوز برجستند
گفتى آهو نه شير سرمستند
آن پريزاده را به تنبل و رنگ
آوريدند با نوازش چنگ
به طريقى که کس گمان نبرد
ور برد زان دو شحنه جان نبرد
طرفه را چون به غرفه پيوستند
غرفه را طرفه بين که دربستند
خواجه زان بى خبر که او اهلست
يار او اهل و کار او سهلست
وان بت چنگزن که تاخته بود
کار او را چو چنگ ساخته بود
گفته بودندش آن دو مايه ناز
قصه خواجه کنيز نواز
وان پرى پيکر پسنديده
دل درو بسته بود ناديده
چون درو ديد ازان بهى تر بود
آهنش سيم و سيم او زر بود
خواجه کز مهر ناشکيب آمد
با سهى سرو در عتيب آمد
گفت نام تو چيست گفتا بخت
گفت جايت کجاست گفتا تخت
گفت اصل تو چيست گفتا نور
گفت چشم بد از تو گفتا دور
گفت پردت چه پرده گفتا ساز
گفت شيوت چه شيوه گفتا ناز
گفت بوسه دهيم گفتا شصت
گفت هان وقت هست گفتا هست
گفت آيى به دست گفتا زود
گفت باد اين مراد گفتا بود
خواجه را جوش از استخوان برخاست
شرم و رعنائى از ميان برخاست
زلف دلبر گرفت چون چنگش
در بر آورد چون دل تنگش
بوسه و گاز بر شکر مى زد
از يکى تا ده و ز ده تا صد
گرم شد بوسه در دل انگيزى
داد گرمى نشاط را تيزى
خاست تا نوش چشمه را خارد
مهر از آب حيات بردارد
چون درامد سياه شير به گور
زير چنگ خودش کشيد به زور
جايگه سست بود سختى يافت
خشت بر خشت رخنه ها بشکافت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید