نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پيروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم پنجم قسمت دوم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
زيور مه نثار گشته بر او
مهر ماهان هزار گشته بر او
گه گزيدش چو قند را مخمور
گه مزيدش چو شهد را زنبور
چونکه ماهان به ماه در پيچيد
ماه چهره ز شرم سر پيچيد
در برآورد لعبت چين را
گل صد برگ و سرو سيمين را
لب بران چشمه رحيق نهاد
مهر ياقوت بر عقيق نهاد
چون دران نور چشم و چشمه قند
کرد نيکو نظر به چشم پسند
ديد عفريتى از دهن تا پاى
آفريده ز خشمهاى خداى
گاو ميشى گراز دندانى
کاژدها کس نديد چندانى
ز اژدها در گذر که اهرمنى
از زمين تا به آسمان دهنى
چفته پشتى نغوذ بالله کوز
چون کمانى که برکشند به توز
پشت قوسى و روى خرچنگى
بوى گندش هزار فرسنگى
بينيى چون تنور خشت پزان
دهنى چون لويد رنگرزان
باز کرده لبى چو کام نهنگ
در برآورده ميهمان را تنگ
بر سر و رويش آشکار و نهفت
بوسه مى داد و اين سخن مى گفت
کاى به چنگ من اوفتاده سرت
وى به دندان من دريده برت
چنگ در من زدى و دندان هم
تا لبم بوسى و زنخدان هم
چنگ و دندان نگر چو تيغ و سنان
چنگ و دندان چنين بود نه چنان
آن همه رغبتت چه بود نخست
وين زمان رغبتت چرا شد سست
لب همان لب شدست بوسه بخواه
رخ همان رخ نظر مبند ز ماه
باده از دست ساقيى مستان
کاورد سيکيى به صد دستان
خانه در کوچه اى مگير به مزد
که دران کوچه شحنه باشد دزد
اى چان اين چنين همى شايد
تا کنم آنچه با تو مى بايد
گر نسازم چنانکه درخور تست
پس چنانم که ديده اى ز نخست
هر دم آشوبى اين چنين مى کرد
اشتلمهاى آتشين مى کرد
چونکه ماهان بينوا گشته
ديد ماهى به اژدها گشته
سيم ساقى شده گراز سمى
گاو چشمى شده به گاو دمى
زير آن اژدهاى همچون قير
مى شد از زيرش آب معنى گير
نعره اى زد چو طفل زهره شکاف
يا زنى طفلش اوفتاده ز ناف
وان گراز سيه چو ديو سپيد
مى زد از بوسه آتش اندر بيد
تا بدانگه که نور صبح دميد
آمد آواز مرغ و ديو رميد
پرده ظلمت از جهان برخاست
وان خيالات از ميان برخاست
آن خزف گوهران لعل نماى
همه رفتند و کس نماند به جاى
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ
چون ز ريحان روز تابنده
شد دگر بار هوش يابنده
ديده بگشاد ديد جائى زشت
دوزخى تافته به جاى بهشت
نالشى چند مانده نال شده
خاک در ديده خيال شده
زان بنا کاصل او خيالى بود
طرفش آمد که طرفه حالى بود
باغ را ديد جمله خارستان
صفه را صفرى از بخارستان
سرو و شمشادها همه خس و خار
ميوه ها مور و ميوه داران مار
سينه مرغ و پشت بزغاله
همه مردارهاى ده ساله
ناى و چنگ و رباب کارگران
استخوانهاى گور و جانوران
وان تتق هاى گوهر آموده
چرمهاى دباغت آلوده
حوضهاى چو آب در ديده
پارگينهاى آب گنديده
وانچه او خورده بود و باقى ماند
وانچه از جرعه ريز ساقى ماند
بود حاشا ز جنس راحتها
همه پالايش جراحتها
وانچه ريحان و راح بود همه
ريزش مستراح بود همه
بازماهان به کار خود درماند
بر خود استغفراللهى برخواند
پاى آن نى که رهگذار شود
روى آن نى که پايدار شود
گفت با خويشتن عجب کاريست
اين چه پيوند و اين چه پرگاريست
دوش ديدن شکفته بستانى
ديدن امروز محنتستانى
گل نمودن به ما و خار چه بود
حاصل باغ روزگار چه بود
واگهى نه که هرچه ما داريم
در نقاب مه اژدها داريم
بينى ار پرده را براندازند
کابلهان عشق باچه مى بازند
اين رقمهاى رومى و چينى
زنگى زشت شد که مى بينى
پوستى برکشيده بر سر خون
راح بيرون و مستراح درون
گر ز گرمابه برکشند آن پوست
گلخنى را کسى ندارد دوست
بس مبصر که مار مهره خريد
مهره پنداشت مار در سله ديد
بس مغفل در اين خريطه خشک
گره عود يافت نافه مشک
چونکه ماهان ز چنگ بدخواهان
رست چون من ز قصه ماهان
نيت کار خير پيش گرفت
توبه ها کرد و نذرها پذرفت
از دل پاک در خداى گريخت
راه مى رفت و خون ز رخ مى ريخت
تا به آبى رسيد روشن و پاک
شست خود را و رخ نهاد به خاک
سجده کرد و زمين به خوارى رفت
با کس بيکسان به زارى گفت
کاى گشاينده کار من بگشاى
وى نماينده راه من بنماى
تو گشائيم کار بسته و بس
تو نمائيم ره نه ديگر کس
نه مرا رهنماى تنهائى
کيست کورا تو راه ننمائى
ساعتى در خداى خود ناليد
روى در سجده گاه خود ماليد
چونکه سر برگفت در بر خويش
ديد شخصى به شکل و پيکر خويش
سبز پوشى چو فصل نيسانى
سرخ روئى چو صبح نورانى
گفت کاى خواجه کيستى به درست
قيمتى گوهرا که گوهر تست
گفت من خضرم اى خداى پرست
آمدم تا ترا بگيرم دست
نيت نيک تست کامد پيش
مى رساند ترا به خانه خويش
دست خود را به من ده از سر پاى
ديده برهم ببند و باز گشاى
چونکه ماهان سلام خضر شنيد
تشنه بود آب زندگانى ديد
دست خود را سبک به دستش داد
ديده در بست و در زمان بگشاد
ديد خود را دران سلامتگاه
کاولش ديو برده بود ز راه
باغ را درگشاد و کرد شتاب
سوى مصر آمد از ديار خراب
ديد ياران خويش را خاموش
هريک از سوگوارى ازرق پوش
هرچه ز آغاز ديد تا فرجام
گفت با دوستان خويش تمام
با وى آن دوستان که خو کردند
ديد کازرق ز بهر او کردند
با همه در موافقت کوشيد
ازرقى راست کرد و در پوشيد
رنگ ازرق برو قرار گرفت
چون فلک رنگ روزگار گرفت
ازرق آنست کاسمان بلند
خوشتر از رنگ او نيافت پرند
هر که همرنگ آسمان گردد
آفتابش به قرص خوان گردد
گل ازرق که آن حساب کند
قرصه از قرص آفتاب کند
هر سوئى کافتاب سر دارد
گل ازرق در او نظر دارد
لاجرم هر گلى که ازرق هست
خواندش هندو آفتاب پرست
قصه چون گفت ماه زيبا چهر
در کنارش گرفت شاه به مهر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید