نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقليم سوم - قسمت اول

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سرسبز برکشيد به ماه
شد برافروخته چو سبز چراغ
سبز در سبز چون فرشته باغ
رخت را سوى سبز گنبد برد
دل به شادى و خرمى بسپرد
چون برين سبزه زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار
زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشايد تنگ
پرى آنگه که برده بود نماز
بر سليمان گشاد پرده راز
گفت کايجان ما به جان تو شاد
همه جانها فداى جان تو باد
خانه دولتست خرگاهت
تاج و تخت آستان درگاهت
تاج را سربلندى از سر تست
بخت را پايگاهى از در تست
گوهرت عقد مملکت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج
چون دعا گفت بر سرير بلند
برگشاد از عقيق چشمه قند
گفت شخصى عزيز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبين در موم
هرچه بايد در آدمى ز هنر
داشت آن جمله نيکوى بر سر
با چنان خوبى و خردمندى
بود ميلش به پاک پيوندى
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهيزگار خواندندش
مى خراميد روزى از سر ناز
در رهى خالى از نشيب و فراز
بر رهش عشق ترکتازى کرد
فتنه با عقل دست يازى کرد
پيکرى ديد در لفافه خام
چون در ابر سياه ماه تمام
فارغ از بشر مى گذشت به راه
باد ناگه ربود برقع ماه
فتنه را باد رهنمون آمد
ماه از ابر سيه برون آمد
بشر کان ديد سست شد پايش
تير يک زخمه دوخت برجايش
صورتى ديد کز کرشمه مست
آنچنان صدهزار توبه شکست
خرمنى گل ولى به قامت سرو
شسته روئى ولى به خون تذرو
خواب غمزش به سحر کارى خويش
بسته خواب هزار عاشق بيش
لب چو برگ گلى که تر باشد
برگ آن گل پر از شکر باشد
چشم چون نرگسى که خفته بود
فتنه در خواب او نهفته بود
عکس رويش به زير زلف به تاب
چون حواصل به زير پر عقاب
خالى از زلف عنبر افشان تر
چشمى از خال نامسلمان تر
با چنان زلف و خال ديده فريب
هيچ دل را نبود جاى شکيب
آمد از بشر بى خود آوازى
چون ز طفلى که بر گرد گازى
ماه تنها خرام از آن آواز
بند برقع بهم کشيد فراز
پى تعجيل برگرفت به پيش
کرده خونى چنان به گردن خويش
بشر چون باز کرد ديده ز خواب
خانه بر رفته ديد و خانه خراب
گفت اگر بر پيش روم نه رواست
ور شکيبا شوم شکيب کجاست
چاره کام هم شکيبائيست
هرچه زين درگذشت رسوائيست
شهوتى گر مرا ز راه ببرد
مردم آخر ز غم نخواهم کرد
ترک شهوت نشان دين باشد
شرط پرهيزگارى اين باشد
به که محمل برون برم زين کوى
سوى بين المقدس آرم روى
تا خدائى که خير و شر داند
بر من اين کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زيارتگه مقدس تاخت
در خداوند خود گريخت ز بيم
کرد خود را به حکم او تسليم
تا چنان داردش ز ديو نگاه
که بدو فتنه را نباشد راه
چون بسى سجده زد بران سر خاک
بازگشت از حريم خانه پاک
بود همسفره اى دران راهش
نيک خواهى به طبع بدخواهش
نکته گيرى به کار نکته شگفت
بر حديثى هزار نکته گرفت
بشر با او چو نيک و بد گفتى
او بهر نکته اى برآشفتى
کاين چنين بايد آن چنان شايد
کس زبان بر گزاف نگشايد
بشر گوينده را ز خاموشى
داده بد داروى فراموشى
گفت نام تو چيست تا دانم
پس ازينت به نام خود خوانم
پاسخش داد و گفت نام رهى
بشر شد تا تو خود چه نام نهى
گفت بشرى تو ننگ آدميان
من مليخا امام عالميان
هرچه در آسمان و در زميست
وآنچه در عقل و راى آدميست
همه دانم به عقل خويش تمام
واگهى دارم از حلال و حرام
يک تنم بهتر از دوازده تن
يک فنى بوده در دوازده فن
کوه و دريا و دشت و بيشه و رود
هرچه هستند زير چرخ کبود
اصل هريک شناختم به درست
کين وجود از چه يافت و آن ز چه رست
از فلک نيز و آنچه هست در او
آگهم نارسيده دست بر او
در هر اطراف کاوفتد خطرى
دانم آنرا به تيزتر نظرى
گر رسد پادشاهيى به زوال
پيش از آن دانمش به پنجه سال
ور درآيد به دانه کم بيشى
من به سالى خبر دهم پيشى
نبض و قاروره را چنان دانم
کافت تب ز تن بگردانم
چون به افسون در آتش آرم نعل
کهربا را کنم به گوهر لعل
سنگ از اکسير من گهر گردد
خاک در دست من به زر گردد
باد سحرى چو بردمم ز دهن
مار پيسه کنم ز پيسه رسن
کان هر گنج کافريد خداى
منم آن گنج را طلسم گشاى
هرچه پرسند از آسمان و زمين
هم از آن آگهى دهم هم ازين
نيست در هيچ دانش آبادى
فحل و داناتر از من استادى
چون ازين برشمرد لافى چند
خيره شد بشر از آن گزافى چند
ابرى از کوه بردميد سياه
چون مليخا در ابر کرد نگاه
گفت کابرى سيه چراست چو قير
وابر ديگر سپيد رنگ چو شير
بشر گفتا که حکم يزدانى
اين چنين پر کند تو خود دانى
گفت ازين بگذر اين بهانه بود
تير بايد که بر نشانه بود
ابر تيره دخان محترقست
بر چنين نکته عقل متفقست
وابر کو شيرگون و در فامست
در مزاجش رطوبتى خامست
جست بادى ز بادهاى نهفت
باز بنگر که بوالفضول چه گفت
گفت برگو که بادجنبان چيست
خيره چون گاو و خر نبايد زيست
گفت بشر اينهم از قضاى خداست
هيچ بى حکم او نگردد راست
گفت در دست حکمت آر عنان
چند گوئى حديث پير زنان
اصل باد از هوا بود به يقين
که بجنباندش به خار زمين
ديد کوهى بلند و گفت اين کوه
از دگرها چرا بود به شکوه
گفت بشر ايزديست اين پيوند
که يکى پست و ديگريست بلند
گفت بازم ز حجت افکندى
نقش تا چند بر قلم بندى
ابر چون سيل هولناک آرد
کوه را سيل در مغاک آرد
وانکه تيغش بر اوج دارد ميل
دورتر باشد از گذرگه سيل
بشر بانگى بر او زد از سر هوش
گفت با حکم کردگار مکوش
من نه کز سر کار بى خبرم
در همه علمى از تو بيشترم
ليک علت به خود نشايد گفت
ره بپندار خود نبايد رفت
ما که در پرده ره نمى دانيم
نقش بيرون پرده مى خوانيم
پى غلط راندن اجتهادى نيست
بر غلط خواندن اعتمادى نيست
ترسم اين پرده چون براندازند
با غلط خواندگان غلط بازند
به که با اين درخت عالى شاخ
نشود دست هرکسى گستاخ
اين عزيمت که بشر بر وى خواند
هم دران ديو بوالفضولى ماند
روزکى چند مى شدند بهم
وانفضولى نکرد يک مو کم
در بيابان گرم و بى آبى
مغزشان تافته ز بى خوابى
مى دويدند با نفير و خروش
تا رسيدند از آن زمين به جوش
به درختى سطبر و عالى شاخ
سبز و پاکيزه و بلند و فراخ
سبزه در زير او چو سبز حرير
ديده از ديدنش نشاط پذير
آکنيده خمى سفال درو
آبى الحق خوش و زلال درو
چون که ديد آن فضول آب زلال
همچو ريحان تر ميان سفال
گفت با بشر کاى خجسته رفيق
باز پرسم بگو که از چه طريق
اين سفالين خم گشاده دهان
تا به لب هست زير خاک نهان
وآب اين خم بگو که تا به کجاست
کوه پايه نه گرد او صحراست
گفت بشر از براى مزد کسى
کرده باشد که کرده اند بسى
تا نگردد به صدمه اى به دو نيم
در زمين آکنيده اند ز بيم
گفت تا پاسخ تو زين نمطست
هرچه گوئى و گفته اى غلطست
آرى آرى کسى ز بهر کسى
کشد آبى به دوش هر نفسى
خاصه در واديى که از تف و تاب
صد در صد درو نيابى آب
اين وطنگاه داميارانست
جاى صياد و صيد کارانست
آب اين خم که در نشاخته اند
از پى دام صيد ساخته اند
تا چو غرم و گوزن و آهو و گور
در بيابان خورند طعمه شور
تشنه گردند و قصد آب کنند
سوى اين آبخور شتاب کنند
مرد صياد راه بسته بود
با کمان در کمين نشسته بود
بزند صيد را به خوردن آب
کند از صيد زخم خورده کباب
بندها را چنين گشاى گره
تا نيوشنده بر تو گويد زه
بشر گفت اى نهفته گوى جهان
هرکسى را عقيده ايست نهان
من و تو زآنچه در نهان داريم
به همه کس ظن آنچنان داريم
بد مينديش گفتمت پيشى
عاقبت بد کند بدانديشى
چون بران آب سفره بگشادند
نان بخوردند و آب در دادند
آبى الحق به تشنگان در خورد
روشن و خوشگوار و صافى و سرد
بانگ بر بشر زد مليخا تيز
که از آنسو ترک نشين برخيز
تا در اين آب خوشگوار شوم
شويم اندام و بى غبار شوم
از عرقهاى شور تن فرساى
چرک بر من نشسته سر تا پاى
چرک تن را ز تن فرو شويم
پاک و پاکيزه سوى ره پويم
وانگه اين خم به سنگ پاره کنم
صيد را از گزند چاره کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید