پاسخ دادن بهرام ايرانيان را

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چونکه خواننده خواند نامه تمام
جوش آتش برآمد از بهرام
باز خود را به صد توانائى
داد چون زيرکان شکيبائى
با چنان گرميى نکرد شتاب
بعد از انديشه باز داد جواب
کانچه در نامه کاتبان راندند
گوش کردم چو نامه بر خواندند
گرچه کاتب نبوده چابک دست
پند گوينده را عيارى هست
آنچه بر گفته شد ز راى بلند
مى پسندم که هست جاى پسند
من که در پيش من چه خاک و چه سيم
سر فرو ناورم به هفت اقليم
ليک ملکى که ماندم از پدران
عيب باشد که هست با دگران
گر پدر دعوى خدائى کرد
من خدا دوستم خرد پرورد
هست بسيار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائى دوست
من به جرم نکرده معذورم
کز بزهکارى پدر دورم
پدرم ديگر است و من دگرم
کان اگر سنگ بود من گهرم
صبح روشن ز شب پديد آيد
لعل صافى ز سنگ مى زايد
نتوان بر پدر گوائى داد
که خداتان از او رهائى داد
گر بدى کرد چون به نيکى خفت
از پس مرده بد نبايد گفت
هرکجا عقل پيش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنيدنش بترست
بگذريد از جنايت پدرم
بگذاريد از آنچه بى خبرم
من اگر چشم بدنگيرد راه
عذر خواهم از آنچ رفت گناه
پيش از اين گر چو غافلان خفتم
اينک اينک به ترک آن گفتم
مقبلى را که بخت يار بود
خفتنش تا به وقت کار بود
به که با خواب ديده نستيزد
خسبد اما به وقت برخيزد
خواب من گرچه بود خوابى سخت
از سرم هم نبود خالى بخت
کرد بيدار بختيم يارى
دادم از خواب سخت بيدارى
بعد ازين روى در بهى دارم
دل ز هر غفلتى تهى دارم
نکنم بى خودى و خودکامى
چون شدم پخته کى کنم خامى
مصلحان را نظر نواز شوم
مصلحت را به پيش باز شوم
در خطاى کسى نظر نکنم
طمع مال و قصد سر نکنم
از گناه گذشته نارم ياد
با نمودار وقت باشم شاد
باشما آن کنم که بايد کرد
وز شما آن خورم که شايد خورد
ناورم رخنه در خزينه کس
دل دشمن کنم هزينه و بس
نيک راى از درم نباشد دور
بد و بد راى را کنم مهجور
جز به نيکان نظر نيفروزم
از بدآموز بدنياموزم
دور دارم ز داورى آزرم
آن کنم کز خداى دارم شرم
زن و فرزند و ملک و مال همه
بر من ايمن تر از شبان و رمه
نان کس را به زور نگشايم
بلکه نانش به نان بر افزايم
نبرد ديو آرزوم از راه
آرزو را گرو کنم به گناه
ننمايم به چشم بيننده
آنچه نپسندد آفريننده
چون شه اين گفت ورايها شد راست
پيرتر موبد از ميان برخاست
گفت ما را تو از خداوندى
هم خرد بخش و هم خردمندى
هرچه گفتى ز راى خوب سرشت
خردش بر نگين دل بنوشت
سر تو زيبى که سرورى همه را
سر شبان هم تو شايى اين رمه را
تاجدارى سزاى گوهر تست
تاج با ماست ليک بر سر تست
زند گشتاسبى به جز تو که خواند
زنده دار کيان به جز تو که ماند
زند گشتاسبى به جز تو که خواند
زنده دارکيان به جز تو که ماند
تخمه بهمنى و دارائى
ازتو مى پايد آشکارائى
ميوه نو توئى سيامک را
يادگار اردشير بابک را
تا کيومرث از سرير و کلاه
مى رود نسبت تو شاه به شاه
ملک با تو به اختيارى نيست
در جهان جز تو تاجدارى نيست
موبدان گر نوند و گر کهنند
همه از يک زبان در اين سخنند
ليک ما بندگان در اين بنديم
که گرفتار عهد و سوگنديم
با نشيننده اى که دارد تخت
دست عهدى شدست ما را سخت
که نخواهيم تاج بى سر او
بر نتابيم چهره از در او
حجتى بايد استوار کنون
کارد آن عهد را ز عهده برون
تا در آيين خود خجل نشويم
نشکند عهد و تنگدل نشويم
شاه بهرام کاين جواب شنيد
پاسخى دادشان چنانکه سزيد
گفت عذر از شما روا نبود
عاقل آن به که بى وفا نبود
اين مخالف که تخت گير شماست
طفل من شد اگرچه پير شماست
تاجش از سر چنان به زير آرم
که يکى موى ازو نيازارم
گرچه موقوف نيست شاهى من
بر مدارا و عذر خواهى من
شاهم و شاهزاده تا جمشيد
ملک ميراث من سياه و سپيد
تاج و تخت آلتست و شاهى نه
آلتى خواه باش و خواهى نه
هرکه شد تاجدار و تخت نشين
تاج او آسمان و تخت زمين
تخت جمشيد و تاج افريدون
هردو دايم نماند تا اکنون
هرکرا مايه بود سر به فراخت
از پى خويش تاج و تختى ساخت
من که بر تاج و تخت ره دانم
تيغ دارم به تيغ بستانم
جاى من گر گرفت غدارى
عنکبوتى تنيد بر غارى
اژدهائى رسيد بر در غار
وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟
مور کى جنس جبرئيل بود
پشه کى مرد پاى پيل بود
گور چندان زند ترانه دلير
که ننالند سپيد مهره شير
نزد خورشيد خاصه برج حمل
اين چنين صد چراغ را چه محل
خر که با بالغان زبون گردد
چون به طفلان رسد حرون گردد
من به سختى به خانه دگران
خانه من به دست خانه بران
خورش خصم شهد يا شکر است
خورد من يا دلست يا جگر است
تيغ و دشنه به از جگر خوردن
دشنه بر ناف و تيغ برگردن
همه ملک عجم خزانه من
در عرب مانده خيلخانه من
گاه منذر فرستدم خوانى
گاه نعمان فدا کند جانى
نان دهانم بدين کله دارى
نان خورانم بدان گنه کارى
من چو شير جوان ولايت گير
جاى من کى رسد به روبه پير
کى منم کى برد مخالف تاج
جز به کى زاده کى دهند خراج
هست جاى کيان سزاى کيان
جز کيان را مباد جاى کيان
شاه مائيم و ديگران رهيند
ما پريم آن ديگر کسان تهيند
شاه بايد که لشگر انگيزد
از سوارى چه گرد برخيزد
مى که پير مغان ز دست نهاد
جز به پور مغان نشايد داد
نيک دانيد کان چه مى گويم
راست کارى و راستى جويم
ليک از راه نيک پيمانى
نز سر سرکشى و سلطانى
آن کنم من که وفق راى شماست
راى من جستن رضاى شماست
وانکه گفتيد حجتى بايد
که بدو عهد بسته بگشايد
حجت آنست کز ميان دو شير
بهره آنرا بود که هست دلير
بامدادان دو شير غرنده
خورشى در شکم نياکنده
وحشى تيز چنگ خشم آلود
کز دم آتشين برآرد دود
شير دار آورد به ميدانگاه
گرد بر گرد صف کشند سپاه
تاج شاهان ز سر به زير نهند
در ميان دو شرزه شير نهند
هرکه تاج از دو شير بستاند
خلقش آنروز تاجور داند
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفريب طبع نواز
نامه را مهر خود نهاد بر او
شرح و بسطى تمام داد بر او
به پرستندگان خويش سپرد
تا برندش چنانکه بايد برد
شه پرستان که مهر شه ديدند
وان سخنهاى نغز بشنيدند
بازگشتند سوى خانه خويش
صورت شاه نو نهاده به پيش
گشته هريک ز مهربانى او
عاشق فر خسروانى او
همه گفتند شاه بهرامست
که ملک گوهر و ملک نامست
نتوان برخلاف او بودن
آفتابى به گل بر اندودن
تند شيريست آن نبرده سوار
کاژدها را کند به تير شکار
چون شود تند شير پنجه گشاى
هيچکس پيش او ندارد پاى
بستاند سرير و تاج به زور
سروران را برد به پاى ستور
به که گرمى در او نياموزيم
آتش کشته بر نيفروزيم
قصه شير و برگرفتن تاج
به چنين شرط نيست او محتاج
ليکن اين شير حجتى است بزرگ
کاگهى ماندهد ز روبه و گرگ
سوى درگه شدند جمله ز راه
باز گفتند شرط شاه به شاه
نامه خواندند و حال بنمودند
يک سخن بر شنوده نفزودند
پير تخت آزماى تاج پرست
تاج بنهاد و زير تخت نشست
گفت ازان تاج و تخت بى زارم
که ازو جان به شير بسپارم
به که زنده شوم ز تخت به زير
تا شوم کشته در ميان دو شير
مرد زيرک کجا دلير خورد
طعمه اى کز دهان شير خورد
وارث مملکت به تيغ و به جام
هيچکس نيست جز ملک بهرام
وارث ملک را دهيد سرير
صاحب افسر جوان بهست که پير
من ازين شغل درکشيدم دست
نيستم شاه ليک شاه پرست
پاسخ آراستند ناموران
کاى سر خسروان و تاج سران
شرط ما با تو در خداوندى
نيست الا بدين خردمندى
چون به فرمان ما شدى بر تخت
هم به فرمان ما رها کن رخت
نيست بازى ز شير بردن تاج
تا چه شب بازى آورد شب داج
شرط او را به جاى خويش آريم
شير بنديم و تاج پيش آريم
گر بترسد سرير عاج تراست
ور شود کشته نيز تاج تراست
گر شود چير و تاج بردارد
وز ولايت خراج بردارد
در خور تخت و آفرين باشد
ليک هيهات اگر چنين باشد
ختم قصه بر اين شد آخر کار
کانچه شرطست نگذرد ز قرار
روز فردا چو در شمار آيد
شاه با شير در شکار آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید