آگاهى بهرام از وفات پدر

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چون ز بهرام گور با پدرش
باز گفتند منهيان خبرش
که به سر پنجه شير گير شداست
شير برنا و گرگ پير شداست
شير با او چو سگ بود به نبرد
کو همى ز اژدها برآرد گرد
ديو بندد به خم خام کند
کوه سايد به زير سم سمند
ز آهن الماس او حرير کند
واهنش سنگ را خمير کند
پدر از آتش جوانى او
مرگ خود ديد زندگانى او
کرد از آن شير آتشين بيشه
همچو شيران ز آتش انديشه
از نظرگاه خويش ماندش دور
گرچه ناقص بود نظر بى نور
بود بهرام روز و شب به شکار
گاه بر باد و گاه باده گسار
به شکار و به مى شتابنده
در يمن چون سهيل تابنده
کرد شاه يمن ز غايت مهر
حکم او را روان چو حکم سپهر
از سر دانش و کفايت خويش
حاکمش کرد بر ولايت خويش
دادش از چند گونه گوهر و تيغ
جان اگر خواست هم نداشت دريغ
هرچه بايستش از جواهر و گنج
بود و يک جو نبودش انده و رنج
زان عنايت که بود در سفرش
ياد نامد ولايت پدرش
دور چون در نبشت روزى چند
بازيى نو نمود چرخ بلند
يزدگرد از سرير سير آمد
کار بالا گرفته زير آمد
تاج و تختى که يافت از پدران
کرد با او همان که با دگران
چون تهى شد سر سرير ز شاه
انجمن ساختند شهر و سپاه
کز نژادش کسى رها نکنند
خدمت مار و اژدها نکنند
گرچه بهرام سربلندى داشت
دانش و تيغ و زورمندى داشت
از جنايت کشيدن پدرش
ديده کس نديد در هنرش
گفت هر کس در او نظر نکنيم
وز پدر مردنش خبر نکنيم
کان بيابانى عرب پرورد
کار ملک عجم نداند کرد
تازيان را دهد ولايت و گنج
پارسى زادگان رسند به رنج
کس نمى خواست کو شود بر گاه
چون خدا خواست بر نهاد کلاه
پيرى از بخردان گزين کردند
نام او داور زمين کردند
گرچه نز جنس تاجداران بود
هم به گوهر ز شهرياران بود
تاج بر فرق سر نهادندش
کمر هفت چشمه دادندش
چونکه بهرام گور يافت خبر
کاسمان دور خويش برد به سر
دورى از سر نمود ديگر بار
برخلاف گذشته آمد کار
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گير و تاجورش
پاى بيگانه در ميان آمد
شورشى تازه در جهان آمد
اول آيين سوگوارى داشت
نقش پيروزه بر عقيق نگاشت
وانگه آورد عزم آنکه چو شير
برکشد بر مخالفان شمشير
تيغ بر دشمنان دراز کند
در پيکار و کينه باز کند
باز گفتا چرا ددى سازم
اول آن به که بخردى سازم
گرچه ايرانيان خطا کردند
کز دل آزرم ما رها کردند
در دل سختشان نخواهم ديد
نرمى آرم که نرميست کليد
با همه سگدلى شکار منند
گوسپندان مرغزار منند
گرچه در پشم خويشتن خسبند
همه در پنبه زار من خسبند
به که بد عهد و سنگدل باشند
تا ز من عاقبت خجل باشند
از خيانت رسد خجالت مرد
وز خجالت دريغ باشد و درد
به جز آن هرچه بينى از خوارى
باشد آن نوعى از ستمگارى
بى خردوار اگر شدند ز دست
به خروشان کنم خديو پرست
مرد کز صيد ناصبور افتد
تير او از نشانه دور افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید