در نصيحت فرزند خويش محمد

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
اى پسر هان و هان ترا گفتم
که تو بيدار شو که من خفتم
چون گل باغ سرمدى دارى
مهر نام محمدى دارى
چون محمد شدى ز مسعودى
بانک برزن به کوس محمودى
سکه بر نقش نيکنامى بند
کز بلندى رسى به چرخ بلند
تا من آنجا که شهر بند شوم
از بلنديت سر بلند شوم
صحبتى جوى کز نکونامى
در تو آرد نکو سرانجامى
همنشينى که نافه بوى بود
خوبتر زانکه يافه گوى بود
عيب يک همنشست باشد و بس
کافکند نام زشت بر صد کس
از در افتادن شکارى خام
صد ديگر در اوفتند به دام
زر فرو بردن يکى محتاج
صد شکم را دريد در ره حاج
در چنين ره مخسب چون پيران
گرد کن دامن از زبون گيران
تا بدين کاخ باژگونه نورد
نفريبى چو زن که مردى مرد
رقص مرکب مبين که رهوارست
راه بين تا چگونه دشوارست
گر بر اين ره پرى چو باز سپيد
ديده بر راه دار چون خورشيد
خاصه کاين راه راه نخچير است
آسمان با کمان و با تير است
آهنت گرچه آهنيست نفيس
راه سنگست و سنگ مغناطيس
بار چندان بر اين ستور آويز
که نماند بر اين گريوه تيز
چون رسد تنگيئى ز دور دو رنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کليد پنهانيست
پس درشتى که دروى آسانيست
اى بسا خواب کو بود دلگير
واصل آن دل خوشيست در تعبير
گرچه پيکان غم جگر دوزست
درع صبر از براى اين روزست
عهد خود با خداى محکم دار
دل ز ديگر علاقه بى غم دار
چون تو عهد خداى نشکستى
عهده بر من کز اين و آن رستى
گوهر نيک را ز عقد مريز
وآنکه بد گوهرست ازو بگريز
بدگهر با کسى وفا نکند
اصل بد در خطا خطا نکند
اصل بد با تو چون شود معطى
آن نخواندى که اصل لايخطى
کژدم از راه آنکه بدگهرست
ماندنش عيب و کشتنش هنرست
هنرآموز کز هنرمندى
در گشائى کنى نه در بندى
هرکه ز آموختن ندارد ننگ
در برآرد ز آب و لعل از سنگ
وانکه دانش نباشدش روزى
ننگ دارد ز دانش آموزى
اى بسا تيز طبع کاهل کوش
که شد از کاهلى سفال فروش
واى بسا کور دل که از تعليم
گشت قاضى القضات هفت اقليم
نيم خورد سگان صيد سگال
جز به تعليم علم نيست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمى شايد ار فرشته شود
خويشتن را چو خضر بازشناس
تا خورى آب زندگانى به قياس
آب حيوان نه آب حيوانست
جان با عقل و عقل با جانست
جان چراغست و عقل روغن او
عقل جانست و جان ما تن او
عقل با جان عطيه احديست
جان با عقل زنده ابديست
حاصل اين دو جز يکى نبود
کان دو دارى در اين شکى نبود
تا از ين دو به آن يکى نرسى
هيچکس را مگو که هيچ کسى
کان يکى يافتى دو را کم زن
پاى بر تارک دو عالم زن
از سه بگذر که محملى نه قويست
از دو هم در گذر که آن ثنويست
سر يک رشته گير چون مردان
دو رها کن سه را يکى گردان
تا ز ثالث ثلثه جان نبرى
گوى وحدت بر آسمان نبرى
زين دو چون کم شدى فسانه مگوى
چون يکى يافتى بهانه مجوى
تا بدين پايه دسترس باشد
هرچ ازين بگذرد هوس باشد
تا جوانى و تندرستى هست
آيد اسباب هر مراد به دست
در سهى سرو چون شکست آيد
موميائى کجا به دست آيد
تو که سرسبزى جهان دارى
ره کنون رو که پاى آن دارى
در ره دين چونى کمر بربند
تا سرآمد شوى چو سرو بلند
من که سرسبزيم نماند چو بيد
لاله زرد و بنفشه گشت سپيد
باز ماندم ز نا تنومندى
از کله دارى و کمر بندى
خدمتى مردوار مى کردم
راستى را کنون نه آن مردم
روزگارم گرفت و بست چنين
عادت روزگار هست چنين
نافتاده شکسته بودم بال
چون فتادم چگونه باشد حال
احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بر دمد چگونه بود
گرچه طبعم ز سايه بر خطرست
سايبانم شمايل هنرست
سايه اى در جهان ندارد کس
کو بره نيست پيش و گرگ از پس
هيچکس ننگرم ز من تأمن
که نشد پيش دوست و پس دشمن
چون قفا دوستند مشتى خام
روى خود در که آورم به سلام
گرچه برنائى از ميان برخاست
چه کنم حرص همچنان برجاست
تا تن سالخورده پير ترست
آز او آرزوپذير ترست
گوئى اين سکه نقد ما دارد
يا همه کس خود اين بلا دارد
بازدار اى دوا کن دل من
از زمين بوس هر کسى گل من
تيرگى چند روشنائى ده
چون شکستيم موميائى ده
آنچه زو خاطرم پريشانست
بکن آسان که بر تو آسانست
گردنى دارم از رسن رسته
مکنم زير بار خس خسته
من که قانع شدم به دانه خويش
سرورم چون صدف به خانه خويش
سرورى به که يار من باشد
سرپرستى چه کار من باشد
شير از آن پايه بزرگى يافت
که سر از طوق سرپرستى تافت
نانى از خوان خود دهى به کسان
به که حلوا خورى ز خوان خسان
صبح چون برکشيد دشنه تيز
چند خسبى نظاميا برخيز
کان نو کن زرنج خويش مرنج
باز کن بر جهانيان در گنج



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید