معراج پيغمبر اکرم

غزلستان :: نظامی :: هفت پيکر

افزودن به مورد علاقه ها
چون نگنجيد در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش
سر بلنديش راز پايه پست
جبرئيل آمده براق به دست
گفت بر باد نه پى خاکى
تا زمينيت گردد افلاکى
پاس شب را ز خيل خانه خاص
توئى امشب يتاق دار خلاص
سرعت برق اين براق تراست
برنشين کامشب اين يتاق تراست
چونکه تير يتاقت آوردم
به جنيبت براقت آوردم
مهد بر چرخ ران که ماه توئى
بر کواکب دوان که شاه توئى
شش جهت را ز هفت بيخ برآر
نه فلک را به چار ميخ برآر
بگذران از سماک چرخ سمند
قدسيان را درآر سر به کمند
عطر سايان شب به کار تواند
سبز پوشان در انتظار تواند
نازنينان مصر اين پر کار
بر تو عاشق شدند يوسف وار
خيز تا در تو يک نظاره کنند
هم کف و هم ترنج پاره کنند
آسمان را به زير پايه خويش
طره نو کن ز جعد سايه خويش
بگذران مرکب از سپهر بلند
درکش ايوان قدس را به کمند
شبروان را شکوفه ده چو چراغ
تازه روباش چون شکوفه باغ
شب شب تست و وقت وقت دعاست
يافت خواهى هرآنچه خواهى خواست
تازه تر کن فرشتگان را فرش
خيمه زن بر سرير پايه عرش
عرش را ديده برفروز به نور
فرش را شقه در نورد ز دور
تاج بستان که تاجور تو شدى
بر سرآى از همه که سر تو شدى
سر برآور به سر فراختنى
دو جهان خاص کن به تاختنى
راه خويش از غبار خالى کن
عزم درگاه لايزالى کن
تا به حق القدوم آن قدمت
بر دو عالم روان شود علمت
چون محمد ز جبرئيل به راز
گوش کرد اين پيام گوش نواز
زان سخن هوش را تمامى داد
گوش را حلقه غلامى داد
دو امين بر امانتى گنجور
اين ز ديو آن ز ديو مردم دور
آن امين خداى در تنزيل
واين امين خرد به قول و دليل
آن رساند آنچه بود شرط پيام
وين شنيد آنچه بود سر کلام
در شب تيره آن سراج منير
شد ز مهر مراد نقش پذير
گردن از طوق آن کمند نتافت
طوق زر جز چنين نشايد يافت
برق کردار بر براق نشست
تازيش زير و تازيانه به دست
چون در آورد در عقابى پاى
کبک علوى خرام جست ز جاى
برزد از پاى پر طاووسى
ماه بر سر چو مهد کاووسى
مى پريد آنچنان کزان تک و تاب
پر فکند از پيش چهار عقاب
هرچه را ديد زير گام کشيد
شب لگد خورد و مه لگام کشيد
وهم ديدى که چون گذارد گام؟
برق چون تيغ بر کشد ز نيام؟
سرعت عقل در جهانگردي؟
جنبش روح در جوانمردي؟
بود باراهواريش همه لنگ
با چنين پى فراخيش همه تنگ
با تکش سير قطب خالى شد
گر جنوبى و گر شمالى شد
در مسيرش سماک آن جدول
کاه رامح نمود و گاه اعزل
چون محمد به رقص پاى براق
در نبشت اين صحيفه را اوراق
راه دروازه جهان برداشت
دورى از دور آسمان برداشت
مى بريد از منازل فلکى
شاهراهى به شهپر ملکى
ماه را در خط حمايل خويش
داد سر سبزى از شمايل خويش
بر عطارد ز نقره کارى دست
رنگى از کوره رصاصى بست
زهره را از فروغ مهتابى
برقعى برکشيد سيمابى
گرد راهش به ترکتاز سپهر
تاج زرين نهاد بر سر مهر
سبز پوشيد چون خليفه شام
سرخ پوشى گذاشت بر بهرام
مشترى را ز فرق سر تا پاى
دردسر ديد و گشت صندل ساى
تاج کيوان چو بوسه زد قدمش
در سواد عبير شد علمش
او خرامان چو باد شبگيرى
برهيونى چو شير زنجيرى
هم رفيقش ز ترکتاز افتاد
هم براقش ز پويه باز افتاد
منزل آنجا رساند کز دورى
ديد در جبرئيل دستورى
سر برون زد ز مهد ميکائيل
به رصدگاه صوراسرافيل
گشت از آن تخت نيز رخت گراى
رفرف و سدره هردو ماند به جاى
همرهان را به نيمه ره بگذاشت
راه درياى بى خودى برداشت
قطره بر قطره زان محيط گذشت
قطر بر قطر هر چه بود نوشت
چون درآمد به ساق عرش فراز
نردبان ساخت از کمند نياز
سر برون زد ز عرش نورانى
در خطرگاه سر سبحانى
حيرتش چون خطر پذيرى کرد
رحمت آمد لگام گيرى کرد
قاب قوسين او در آن اثنا
از دنى رفت سوى او ادنى
چون حجاب هزار نور دريد
ديده در نور بى حجاب رسيد
گامى از بود خود فراتر شد
تا خدا ديدنش ميسر شد
ديد معبود خويش را به درست
ديده از هر چه ديده بود بشست
ديده بر يک جهت نکرد مقام
کز چپ و راست مى شنيد سلام
زير و بالا و پيش و پس چپ و راست
يک جهت گشت و شش جهت برخاست
شش جهت چون زبانه تيز کند؟
هم جهان هم جهت گريز کند
بى جهت با جهت ندارد کار
زين جهت بى جهت شد آن پرگار
تا نظر بر جهت نقاب نبست
دل ز تشويش و اضطراب نرست
جهت از ديده چون نهان باشد؟
ديدن بى جهت چنان باشد
از نبى جز نفس نبود آنجا
همه حق بود و کس نبود آنجا
همگى را جهت کجا سنجد
در احاطت جهت کجا گنجد
شربت خاص خورد و خلعت خاص
يافت از قرب حق برات خلاص
جامش اقبال و معرفت ساقى
هيچ باقى نماند در باقى
بامداراى صد هزار درود
آمد از اوج آن مدار فرود
هرچه آورد بذل ياران کرد
وقف کار گناهکاران کرد
اى نظامى جهان پرستى چند
بر بلندى براى پستى چند
کوش تا ملک سرمدى يابى
وان ز دين محمدى يابى
عقل را گر عقيده دارد پاس
رستگارى به نور شرع شناس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید