شماره ٣٣١: دوش در صومعه آمد صنم باده فروش

غزلستان :: عرفی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دوش در صومعه آمد صنم باده فروش
جام مى بر کف وزنار حمايل بر دوش
همه سرمايه سوداى دل خام طمع
همه نقصان متاع من اسلام فروش
غمزه اش گرم عنان گشت که مگريزوبايست
عشوه اش طنز کنان گفت مينديش وبکوش
غمزه خوش در انداخته با نرگس مست
موجه طعن برانگيخته از چشمه نوش
گفت کاى عهد شکن صومعه به بود ز دير
نغمه عود کمى داشت ازين ذکر وخروش
توبه از باده وبر بستن چشم از رخ من
ترک زنار وبر افکندن سجاده بدوش
ننگ بادت که نه ايمانت حلالست ونه کفر
شرم بادت که نه مستيت بذوقست ونه هوش
صد دل سوخته از شومى افسرده دلت
در خم طره ما باز نشاندى از جوش
بارى از خود شکنى عهد زما خود نه رواست
هان بگير اين قدح توبه شکن زود بنوش
توبه اول اگر زود شکستى رستى
ورنه خود ريشه دواند بدل بيهده کوش
بگرفتم زوى آن جام که نوشم بادا
بگشودم لب خاموش ودل پند نيوش
من صنم گوى ومريدان همه درهاياهاى
من قدح نوش ومغان نغمه زن نوشانوش
بعد از آن بر سر صلح آمد ورفتيم بدير
خندد بر زمره اسلام زنان دوشادوش
عرفى اين قصه ز خلوت نبرى در بازار
هان مبادا شنود محتسب شهر ، خموش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید