کسى ميوه غم ز باغم نخورد
که حسرت بعيش وفراغم نخورد
نياسود از خوردن غم دمى
که انديشه غم دماغم نخورد
دوصد شيشه غم ز داغم چکد
که مرهم شرابى زدا غم نخورد
بعهدم چنان عافيت مرد زود
که نوباوه نخل با غم نخورد
شب غم چنان تلخ برمن گذشت
که پروانه دود چراغم نخورد
شدم شاخ گل هيچ شوخم نچيد
شدم استخوان هيچ زاغم نخورد
مگر خورده عرفى شراب از سفال
که کوثر ز سيمين اياغم نخورد