دل نشد فرزانه وعقل از فسون دلگير شد
بر جنون افزودمش تا قابل زنجير شد
گر ترا بيمهر گفتم شکوه مقصودم نبود
شکر درد خويشتن کردم که بى تأثير شد
در دل شيرين فتاد از شير آشوبى مگر
آب چشم کوهکن داخل بجوى شير شد
يافتم تغيير رنگى چون ببالينم نشست
گر چه استغناى حسنش مانع تغيير شد
بس که تابوتم گر انبار از دل پر حسرتست
خلقى از همراهى تابوت من دلگير شد
با وجود آنکه جرم از جانب عرفى نبود
بى زبانى بين که چون قابل بصد تقصير شد