شماره ١٤٤: بر دل يوسف غمى درکنج زندان برنخاست

غزلستان :: عرفی شیرازی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بر دل يوسف غمى درکنج زندان برنخاست
کز پريشانى فغان از پير کنعان برنخاست
وه که تا لبهاى ما آلوده از افغان نکرد
تشنگى از طرف جوى آب حيوان برنخاست
باغبان عشق با رضوان بدعوى گفت خيز
تا درهر باغ بگشاييم ، رضوان برنخاست
عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل
بهر دل تعظيم کرد از بهرايمان برنخاست
کوشش پروانه برکاهل تنان روشن نشد
شمع راتا شعله حسن از گريبان برنخاست
بى نيازى کن که گرد کوچه افتادگى
دامن در يوزه تانگرفت آسان برنخاست
تادل تحت الثرى از کشتگان عشق سوخت
ليک دودى از شهادتگاه ايشان برنخاست
تند باد غم بسى روبر دل عرفى نهاد
چون محيط از موج سالم بود طوفان برنخاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید