شماره ٥٧١: جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانست وتن در آتش عشق ودرآب چشم
آتش چو تيز شد بگذشت از سرآب چشم
اى از خيال رسته دندان چون درت
چون سينه صدف شده پرگوهر آب چشم
صياد وار با دل صد رخنه همچو دام
جان ماهى خيال تو جويد در آب چشم
وقتست اگر رخ تو تجلى کند که هست
مارا بهشت کوى تو وکوثر آب چشم
هم ما کديه کرده ازآن چهره نور روى
هم ابر وان خواسته زين چاکر آب چشم
خاص ازبراى پختن سوداى وصل تست
گر آتش دلست رهى را گر آب چشم
سرگشته ام چو چرخ ازين چشم سيل بار
اين آسيانگر که نهادم برآب چشم
بيمارى هواى تو تن را ضعيف کرد
گر نبض او نمى نگرى بنگر آب چشم
در ملک عشق خطبه بنام دلست ازآن
شايد که همچو سکه رود بر زر آب چشم
در بزم عشق تو که غمست اندرو شراب
چون ساغرى شد ستم ودر ساغر آب چشم
پيچيد دودآه و چو آتش زبانه زد
پيوست وگرم گشت بيکديگر آب چشم
چندانکه بيش گريم غم کم نمى شود
فرزند غصه راست مگر مادر آب چشم
خلقى گريستند ودر آن دل اثر نکرد
آن سنگ کى کند حرکت از هر آب چشم
گريم زجور هجر تو در پيش روى تو
مظلوم را گواست بر داور آب چشم
در گرمى فراق لب سيف خشک ديد
گفت اربوصل تشنه شدى مى خور آب چشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید