شماره ٥٦٠: چو نيست غير تو کس آفتاب با سايه

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چو نيست غير تو کس آفتاب با سايه
تو سايه بر سر من افگن اى هما سايه
دلم بوصل طمع کرد گفتم اينت محال
که جمع مى نشود آفتاب با سايه
ميان روى تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سايه
مرا بسايه تو حاجتست واين دولت
خوهم ولى نبود آفتاب را سايه
بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمى افگند گيا سايه
توانگرى وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگنى برچو من گدا سايه
از آسمان برکت جذب کرد روى زمين
چو بر وى افتاد از عدل پادشا سايه
تو پادشاهى وهمچون گدا نيندازد
سگ فقير تو بر نان اغنيا سايه
فقير تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمى نزند تکيه بر عصا سايه
شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستى آرد زير درخت ما سايه
بسوى خرگه جانان گريزم اى گردون
که نيست بهر امان خيمه ترا سايه
قتيل تيغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وى افتد ازآن سرو در قبا سايه
چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو ديد طلعت خورشيد شد زجا سايه
نرنجد ار بزنى تيغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زير پا سايه
ثناى او نتوان گفت سيف فرغانى
چگونه گويد خورشيد را ثنا سايه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید