شماره ٥٥٨: زانديشه تو که هست جان در وى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
زانديشه تو که هست جان در وى
دل چون قفس است و طوطيان در وى
در نعت تواند طوطيان يک يک
همچو لب تو شکر فشان در وى
هر دل که غم تو اندرو نبود
مرده شمرش که نيست جان در وى
از هر دو جهان نشان نمى گيرد
آن دل که تست يک نشان در وى
هرنکته زعلم اين چنين عاشق
در تست هزار بحروکان در وى
عرشيست عليه استوى الرحمن
نى چون فلکست واختران در وى
من ازسخن تو لب بهم گيرم
چون کار نمى کند زبان در وى
در ذکر معانى تو مى بايد
لفظى زگهر هزار کان در وى
آنجا که مقام عاشقان تست
نازل چو زمين شد آسمان در وى
در بحر غمت که بى کنارست آن
ماييم فتاده تا ميان در وى
مارا وترا ازين جهان اى جان
هرچند که کردم امتحان در وى
جانيست زحزن عالمى با او
روييست زحسن يک جهاى در وى
گر جان منست دلپذيرم نيست
هرچيز(که) ازتو نيست آن در وى
در وصف تو شعر سيف فرغانى
دريست کشيده ريسمان در وى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید