شماره ٥٤٠: هرچه غير دوست اندر دل همى آيد ترا

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هرچه غير دوست اندر دل همى آيد ترا
جمله ناپاکست وتو پاکى نمى شايد ترا
ورتو ذکر او کنى هرگه که ذکر او کنى
غافلى ازوى گر از خود ياد مى آيد ترا
زهر با يادش زيان نکند ولى بى ياد او
گر خورى ترياک همچون زهر بگزايد ترا
گر دلت جانان خوهد ميل دل از جان قطع کن
وردلت جان مى خوهد جانان نمى بايد ترا
تا بهر صورت نظر دارى بمعنى تيره اى
صيقلى چون آينه چندان که بزدايد ترا
ور زخاک کوى او يک ذره در چشمت فتد
آفتابى بعد ازآن اندر نظر نايد ترا
چهره معنى چو نبود خوب زشتى حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بيارايد ترا
تا تو تن را خادمى جان از تعب آسوده نيست
خدمت تن ترک کن تا جان بياسايد ترا
ور گشايش مى خوهى بر خود در راحت ببند
کين در ار بر خود نبندى هيچ نگشايد ترا
از براى نيش زنبورش مهيا داردست
گر زشيرينيش انگشتى بيالايد ترا
بر سر اين کوى مى کن پاى محکم چون درخت
ورنه هر بادى چو خس زين کوى بر بايد ترا
گر هزاران دم زنى بى عشق جمله باطلست
جهد کن تا يک نفس عشق ازتو بر بايد ترا
تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه اى عيسى اگر مريم همى زايد ترا
شرع مى گويد که طاعت کن وليکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرمايد ترا
چون کنى درهرچه مى بينى نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بينى روى بنمايد ترا
اندرين راهى که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجايش نه چو کفش از پا بفرسايد ترا
سيف فرغانى کمال عشقت ار حاصل نشد
غير نقصان بعد ازين چيزى نيفزايد ترا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید