شماره ٥١٥: سحرگه سوى ما بويى اگر زآن دلستان آيد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
سحرگه سوى ما بويى اگر زآن دلستان آيد
چو صحت سوى بيماران و سوى مرده جان آيد
بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه
گر آن سلطان مه رويان چو شمع اندر ميان آيد
از آن حسرت که بى رويش نبايد ديد گلها را
دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آيد
چو صيد از دام جست اى دل دگر چون در کمند افتد
نفس کرکام بيرون شد دگر کى باد هان آيد
زتاب شوق خود فصلى بدان حضرت فرستادم
که از (هر) فصل اگر حرفى نويسم داستان آيد
چه شوق انگيز اشعارى بدان نيت همى گويم
که مهر افزاى پيغامى ازآن نا مهربان آيد
زباد سرد هجرانت رخم را رنگ ديگر شد
که در برگ درخت اى دوست زردى از خزان آيد
زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پيش آمد
بسوزد عالمى را دل گر از دل بر زبان آيد
چوتو با من سخن گويى ندانم تا چه افشانى
که آن کز تو سخن گويد زلب شکر فشان آيد
کمان ابروان دارى خد نگش ناوک مژگان
هدف ازدل کند عاشق چو تيرى زآن کمان آيد
اگر عاشق درين ميدان خورد بر فرق صد چوگان
بزير پاى اسب او بسر چون گو دوان آيد
گرم مويى نهى بر تن وگر صد جان خوهى ازمن
نه آن برتن سبک باشد نه اين بردل گران آيد
چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل
چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آيد
چو سعدى سيف فرغانى مدام از شوق مى گويد
(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بيان آيد)



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید