شماره ٤٧٠: اى دل وجانم شده سلطان عشقت را سرير

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل وجانم شده سلطان عشقت را سرير
از چنان سلطان بود اين مملکت را ناگزير
در سرم سوداى تو چون آفتابى بر فلک
در دلم اندوه تو چون پادشاهى بر سرير
چون توانگر سير باشد بر سر کويت گدا
وز دو کون آزاد گردد در کمند تو اسير
برسر کويت زعشق روى تو در پاى تو
گر کسى را همچو من افتاده بينى دست گير
کديه اندر کوى تو من بى نوا را کى رسد
زآنکه افريدون سزد چون تو توانگر را فقير
مى نهندش بر طبق با سيب وبا نارنج اگر
آبى پشمين قبا را نيست پيراهن حرير
خلعت عشقت بمن اولى که مردم چون پياز
ده قبا دارند ومن يک پيرهن دارم چوسير
ترک سيم وزر کنم تا مشتغل باشم بتو
تحفه جان وسر کنم گر عشق نشمارد حقير
من نميرم تا ابد زيرا زشادى وطرب
جان نو يابد تنم هر گه مرا گويى بمير
مشک وعنبر گو معطر کن دماغ ديگران
زآنکه بى زلفت مشامم رنجه ميدارد عبير
سايه همت نيفتد بر زمين وآسمان
هر کرا طالع شود خورشيد مهرت در ضمير
در هواى توچو شهدم نوش جان پرور شود
نيش پيکان فعل زنبورى که پر دارد چو تير
نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل
آب حيوانست بى قيمت چو يخ در زمهرير
وصف ماه روى تو هرگز نگويد همچو من
انورى گر آفتاب وگر فلک باشد اثير
سيف فرغانى چو سعدى شايد ار گويد بدوست
(فتنه ام بر زلف وبالاى تو اى بدر منير)



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید