شماره ٤٦٢: مرا که يک نفس از وصل يار سيرى نيست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا که يک نفس از وصل يار سيرى نيست
زبوسه صبر نه واز کنار سيرى نيست
ازآن گلى که ز رنگش خجل شود لاله
چو عندليب مرا از بهار سيرى نيست
اگر جهان همه پر گل کنند رنگ برنگ
مرا زديدن آن لاله زار سيرى نيست
درخت حسن گلى ماه رو ببار آورد
چو نحلم ازگل آن شاخسار سيرى نيست
گرم چو عود بسوزند برسر آتش
مرا از آن شکر آبدار سيرى نيست
بدست دشمنى ار بر سرم زند شمشير
مرا زدوستى آن نگار سيرى نيست
جماعتى که چومن منصفند مى گويند
که يار را چه عجب گر زيار سيرى نيست
گرم چو گوى نهد اسب يار برسر پاى
مرا از آن شه چابک سوار سيرى نيست
مرا زدوست اگر مرده باشم اندرخاک
بگويم ونشوم شرمسار، سيرى نيست
بخورد دهر بسى همچو سيف فرغانى
هنوز در شکم روزگار سيرى نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید