شماره ٤٥٣: مهى که از غم عشقش دلم پر ازخونست

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مهى که از غم عشقش دلم پر ازخونست
شبى نگفت که بيمار عشق من چونست
زدست نشتر غمهاى او که نوشش باد
دل شکسته من همچو رگ پر از خونست
اگر چه دل بغمش داده ام چو مى نگرم
درين معامله بى جان غم تو مغبونست
نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نيکوروست
نه مستى آرد چون مى هرآنچه ميگونست
کسى که هر دو جهان ملک اوست گر راضى است
دلش بدون تو اى دوست همتش دونست
بلطف از همه خوبان زيادى که ترا
جمال معنى از حسن صورت افزونست
بعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتون
که برجمال تو امروز فتنه مفتونست
عجب مشاهده روى تو چگونه بود
که ديدن سگ کويت بفال ميمونست
بنوبت تو که ليلى وقتى آن عاقل
که برجمال تو واله نگشت مجنونست
بهر که او غم من مى خوردهمى گويم
اگر ترا دل صافى وطبع موزونست
رقيب تو وترا من بشعر رام کنم
که رام کردن ديو وپرى بافسونست
چو برکنار فتاد ازتو سيف فرغانى
ازآب ديده (خود) در ميان جيحونست
ازو بپرس که دست از دلم نمى دارد
زمن مپرس که در دست او دلت چونست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید