اى توانگر در خود برمن مسکين بگشاى
بيخودم کن نفسى وبخودم ره بنماى
روى بنماى که چون جسم بجان محتاجست
دل بديدار تو اى صورت تو روح افزاى
سوى ميدان تفاخر شو ودر پاى فگن
زلف چوگان سرو گوى از همه خوبان بر باى
بر سر کوى تو تا چند بآب ديده
خاک را رنگ دهيم از مژه خون پالاى
در ره عشق تو گردست کسى برتابد
من بسر سير کنم گر دگرى کرد بپاى
پيش سلطان تو يک بنده بود جمع ملوک
زير ايوان تو يک حجره بود هر دو سراى
ما بهمت زسلاطين بگذشتيم ارچه
اندرين شهر غريبيم ودرين کوى گداى
بر سر خاک در دوست اگر زر يابيم
بر نگيريم و چو خاکش بگذاريم بجاى
سيف فرغانى از بخت مدد خواه که هست
سر بى مغز تو پيمانه سودا پيماى