شماره ٣٧٩: مرد محنت نيستى با عشق دمسازى مکن

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
مرد محنت نيستى با عشق دمسازى مکن
چون ندارى پاى اين ره رو بسربازى مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون ناى دمسازى مکن
تا بمانى زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردى کشته چون آتش سرافرازى مکن
اى خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوى تو حمله بر غازى مکن
حال تو شيشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شيشه بر سنگى نيندازى مکن
گر همى خواهى که اندر ملک باشى دوستکام
درولايت داشتن با دشمن انبازى مکن
گر زمعنى عنبرى باشد ترا درجيب حال
خويشتن راهر نفس چون مشک غمازى مکن
اين بطرز شعر عطار آمد اى جان آنکه گفت
«عشق تيغ تيز شد بااو بسر بازى مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغى سيف فرغانى برو
شرم دار اى زاغ با بلبل هم آوازى مکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید