شماره ٣٧٣: نگارا بارعشقت رادل وجان برنمى تابد

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نگارا بارعشقت رادل وجان برنمى تابد
چه جاى جان ودل باشد که دو جهان برنمى تابد
چودردل رخت خود بنهاد تن بگريزد اندرجان
چو برجان بار خود افگند تن جان برنمى تابد
فلک راطاقت آن نى وانجم را کجا زهره
ملک را قدرت آن نى وانسان برنمى تابد
کجا با عشق سازد مرد کز محنت بپرهيزد
بدريا چون درآيد آنکه باران برنمى تابد
سپاه عشق مى آيد سوى ميدان دل، کم کن
سوارى چند ازآن لشکر که ميدان برنمى تابد
ترا کبريست ازخوبى که درهر سر نمى گنجد
مرا درديست ازعشقت که درمان برنمى تابد
دل من شيرخوار لطف و قوتش قهر شد جانا
مزاج شيرخواران را غذا نان برنمى تابد
خيالت در دلم بنشست واين غم برنمى خيزد
مرا يک تخت درخانه دو سلطان برنمى تابد
اگر در ديدن رويت نمايم سعى معذورم
دلم با وصل خو کردست هجران برنمى تابد
گرفتم کين دل غمگين بقوت همچو آهن شد
نيارد تاب آن زخمى که سندان بر نمى تابد
اگر خصمان خون آشام پيش آيند عاشق را
گرش تو پشت باشى رو زخصمان برنمى تابد
براى وصل آن دلبر حديث جان خود ديگر
مگو اى سيف فرغانى که جانان برنمى تابد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید