اى گنج غم نهاده بويرانه دلم
وى مسکن خيال تو کاشانه دلم
عشقت که با تصرف او خاک زر شود
اين گنج او نهاد بويرانه دلم
رخ زرد کرد رويم از آن دم که نطع خويش
افگند شاه مهر تو در خانه دلم
زآن ساعتى که حلقه زلف تو ديد و شد
زنجيردار عشق تو ديوانه دلم
برآتش هواى تو چون مرغ پربسوخت
ازتاب شمع روى تو پروانه دلم
اندر ازل که عالم و آدم نبود بود
مجنون بکوى عشق تو همخانه دلم
گر قابلم چو تخم بپوسد بزير خاک
آب از محبت تو خورد دانه دلم
چون دل زبندگى تو داغ قبول يافت
تن جان نثار کرد بشکرانه دلم
پوشيده داشتند زمردم حديث او
پنهان نماند و گفته شد افسانه دلم