شماره ٣١٦: رفتى و دل ربودى يکشهر مبتلا را

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
رفتى و دل ربودى يکشهر مبتلا را
تا کى کنيم بى تو صبرى که نيست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سياه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا
اى اهل شهر ازين پس من ترک خانه گفتم
کز نالهاى زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رويان من دست شسته بودم
پايم بگل فروشد در کوى تو قضا را
از نيکوان عالم کس نيست همسر تو
بر انبياى ديگر فضلست مصطفا را
در دور خوبى تو بى قيمتند خوبان
گل در رسيد و لابد رونق بشد گيا را
اى مدعى که کردى فرهاد را ملامت
بارى ببين و تن زن شيرين خوش لقا را
تا مبتلا نگردى گر عاقلى مدد کن
در کار عشق ليلى مجنون مبتلا را
اى عشق بس که کردى با عقل تنگ خويى
مسکين برفت و اينک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت اى جان مرهم زوصل خواهد
اينست وجه درمان آن درد بى دوا را
من بنده ام تو شاهى با من هرآنچه خواهى
مى کن که بر رعيت حکم است پادشا را
گر کرده ام گناهى درملک چون تو شاهى
حدم بزن وليکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقيب دورست سيف از تو
در کويت اى توانگر سگ مى گزد گدا را
سعدى مگر چو من بود آنگه که اين غزل گفت
(مشتاقى و صبورى از حد گذشت يارا)



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید