شماره ٢٧٤: آن نکو روى که روى ازنظرم پنهان داشت

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن نکو روى که روى ازنظرم پنهان داشت
ازوى اين عشق که پيداست نهان نتوان داشت
رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد
آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت
جان بداديم بپيش در آن يار که او
از پس پرده رخى همچو نگارستان داشت
نو بهار آمد وبر طرف چمن پيداشد
گل که ازشرم رخش روى زما پنهان داشت
روى اوديد دگر حسن فروشى نکند
گل سورى که ببازار چمن دکان داشت
تو چه يارى که دمى ياد نيارى زآن کو
جز بياد تو نمى زد نفسى تاجان داشت
خون همى خورد و غم عشق ترا مى پرورد
دل که بر خوان تکلف جگرى بريان داشت
روزگاريست که تا سوز فراقت چون شمع
هر شبى شوق تو تا روزمرا گريان داشت
عشق آمد که ترا مى بکشم تيغ بدست
نشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشت
وصل تو آب حيوتست ورهى بى تو نمرد
زآنک بر سفره روزى دو سه روزى نان داشت
درد ما را بجز از ديدن تو درمان نيست
جان دهم از پى دردى که چنين درمان داشت
چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت
معدن ملک که چون تو گهرى درکان داشت
سيف فرغانى اگر سکه زند مى رسدش
زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید