شماره ٢٦٢: ترکيست يارمن که نداند کس از گلش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ترکيست يارمن که نداند کس از گلش
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده مى شود
زآن پسته پر شکر طبق روى چون گلش
پايان زلف جعد پريشان سرش نديد
چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش
بى او زندگانى چون سير گشته ام
ز آن جان خطاب مى کنم اندر ترسلش
چندين هزار ترک تتارى نغوله را
گيسو بريده بينى از آشوب کاکلش
آهوى جان بنده چراگاه خويش يافت
بر برگ گل چو مشک بيفشاند سنبلش
ديوانه اى شود که نيايد بهوش باز
هر عاقلى که ديد بمستى شمايلش
هر صورتى که نقش کند در ضمير من
انديشه بر خطا بود اندر تخيلش
او زيور عروس جمال خودست و نيست
بهر مزيد حسن بزيور تجملش
اوشاه بيت نظم جهانست زينهار
جز مهر و مه رديف مکن در تغزلش
آنکس که اسب در پى اين شهسوار راند
رختش بآب رفت خر افتاد بر پلش
جان بر دو عشوه داد وهمه ساله آن بود
با او تقرب من و با من تفضلش
با گلستان چهره او فارغست سيف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید