شماره ٢٣٢: تعالى الله چه رويست آن بنزهت چون گلستانى

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تعالى الله چه رويست آن بنزهت چون گلستانى
درو حسن آن عمل کرده که در فردوس رضوانى
ترا روييست اى دلبر که چون تو در حديث آيى
شکر در وى شود گويا چو بلبل در گلستانى
چو قد و زلف تو ديدم کنون روى ترا گويم
که خورشيدست بر سر وى و ماهى در شبستانى
نهاده از ملاحت خوان و از بهر غذاى جان
درو از پسته يى کرده پر از شکر نمکدانى
بجان بوسى خرم از تو که بهر زندگى دل
لب لعلت نهان کرده است در هر بوسه يى جانى
رخ تو گوى حسن اى جان ببر از جمله خوبان
جهان ميدان اين کارست بهر چون تو سلطانى
چو رويت جلوه خود کرد جان در تن بتنگ آمد
چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زندانى
منم بيمار عشق و تو شفا اندر نفس دارى
بمن ده داروى وصلت که ديدم درد هجرانى
ز تو گر شربتى نوشم به از (صد) جام يک جرعه
ور از تو خلعتى پوشم به از صد سر گريبانى
اگر تيغ بلاى خود کشى بر سيف فرغانى
نپيچد سر که مى ارزد چنين عيدى بقربانى
پس از نقصان هجر تو کمال وصل دريابم
که کامل بعد از آن گردد که گيرد ماه نقصانى
دلم در بند زلف تست و دانى حال چون باشد
مسلمان را که در ماند بدست نامسلمانى
غمت را در دل درويش همچون زر نگه دارم
که باشد مر توانگر را (دفينش کنج ويراني)
رخ تو شاه ترکانست و خالت حاجب هندو
بدل بردن از آنحضرت خطت آورده فرمانى
گرم از در فراز آيى بيا اى جان که چون سعدى
«برآنم گر تو بازآيى که در پايت کشم جانى »
بتيغ از تو نگردد دور مسکين سيف فرغانى
که هرگز منع نتوان کرد بلبل را ز بستانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید