شماره ٢٢١: گرچه جان مى دهم از آرزوى ديدارش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گرچه جان مى دهم از آرزوى ديدارش
جان نو داد بمن صورت معنى دارش
بنگر آن دايره روى و برو نقطه خال
دست تقدير بصد لطف زده پرگارش
بوستانيست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخساره چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگيش
آب شيرين ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درين کار خريدارش را
برو اى حسن و دگر تيز مکن بازارش
از پى نصرت سلطان جمالش جمعست
لشکر حسن بزير علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخورى يکچندى
کام شيرين نکنى از لب شکربارش
عشق درديست که چون کرد کسى را بيمار
گر بميرد نخوهد صحت خود بيمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وى گذرد محو کند آثارش
آنچه دارى بکف و آنچه ندارى جز دوست
گر نيايد مطلب ور برود بگذارش
سيف فرغانى نزديک همه زنده دلان
مرده يى باشى اگر جان ندهى در کارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید