شماره ٢١٦: گر دست رسد روزى در پات سرافشانم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر دست رسد روزى در پات سرافشانم
هر چند نثارت را لايق نبود جانم
پيش گل سيمينت چون شاخ خزان ديده
با اين همه بى برگى از باد زرافشانم
گفتم که بجمعيت چون آب روانم کن
بادى که همى دارى چون خاک پريشانم؟
شکر از تو بدين نعمت ذکريست که کم گويم
صبر از تو بدين طاقت کاريست که نتوانم
در کار تو از ياران هيچم مددى نايد
اى جمله مدد از تو مگذار بديشانم
گر عشق بيک بازى صد جان ببرد از من
دست آن منست اى جان چون با تو همى مانم
زآن صورت جان پرور يادم دهد اى دلبر
هر نقش که مى بينم هر حرف که مى خوانم
چون ابر بسى بودم گريان ز فراق تو
اى گل بوصال خود چون غنچه بخندانم
شاهين جهانگيرى از دام برون رفته
با دست نمى آيى چندانت که مى خوانم
من بلبلم و هرگز زين شهره نوانکند
بى برگى شاخ گل خامش بزمستانم
من در طلب وصلت چون سيف نيم خاکى
ريگم، نتوان کردن سيراب ببارانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید