شماره ١٩٦: بيک نظر دل خلقى همى برد يارم

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بيک نظر دل خلقى همى برد يارم
بمن نگر که بدان يک نظر گرفتارم
مرا خود از خبرش بود حال شوريده
کنون بيک نظر او تمام شد کارم
ورا اگر دگرى يافت و از طلب بنشست
من آن کسم که پس از يافتن طلب کارم
شبى بخدمت او خلوتى خوهم تا روز
که او ز لب شکر و من ز ديده دربارم
چراغ وارم از آن پس اگر کشند رواست
ستاره وار چو با مه شبى بروز آرم
امير ملک ورا طالب است و من در عشق
نمى خوهم که فرومايه يى بود يارم
تو همت من مسکين نگر که چون فرهاد
براى شيرين با خسرو است پيکارم
من از مدام املهاى خويش بودم مست
شراب عشقش از آن سکر کرد هشيارم
کنون نخسبم جز بر درش چو سگ همه روز
که شب روان رهش کرده اند بيدارم
بدين گنه که دلم قدر وصل تو نشناخت
گرم بهجر عقوبت کند سزاوارم
اگر چنانکه زدى لاف سيف فرغانى
که من ببذل درم سرخ رو چو دينارم
ميان خلق تفاوت بسيست در گوهر
که دوست را تو بزر من بجان خريدارم
طريق اهل دل اينست کاين امانت جان
که دوست داد بمن من بدوست بسپارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید