شماره ١٩٢: دلارامى که همچون مه بشب بينند ديدارش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
دلارامى که همچون مه بشب بينند ديدارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشيد رخسارش
بنزهت به ز فردوس است کوى آن بهشتى روى
که دوزخ نزد عاشق هست محرومى ز ديدارش
گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
قدم بالاى مه دارد کله در زير دستارش
ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شيرين را
که لعل او در آميزد شکر با آب گفتارش
بدم جان پرورست آن تن که مى بوسد بهر وقتش
بملک اسکندرست آنکس که مى نوشد خضروارش
بجان بوسى همى خواهند مشتاقان ازو اى دل
برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش
علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش
مزاج آب حيوانست در لعل شکربارش
ز قوت جان بود ايمن شهيد تير مژگانش
ز مرگ دل بود فارغ سقيم چشم بيمارش
نوا کمتر زن اى بلبل که شد بازار حسن گل
شکسته از گل حسنى که روى اوست گلزارش
از آن يار پسنديده نگردانم دل و ديده
گرم از ديده خون دل بريزد چشم خون خوارش
ز عشقت همچو فرهادست مسکين سيف فرغانى
که شور اندر جهان انداخت شيرينى اشعارش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید