شماره ١٧١: همه جان و دلست دلبر من

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
همه جان و دلست دلبر من
گر چه نگذاشت جان و دل بر من
دل ز روزن چو گرد بيرون شد
کو چو باد اندر آمد از در من
مرغ شوقش مرا چو دانه بخورد
باز مهرش همى کند پر من
ز ابروى چون کمان خدنگ مژه
راست چون کرد در برابر من
علم صبر بر زمين انداخت
دل که او بود قلب لشکر من
اى غمت خاک کوى را هر شب
آب داده ز ديده تر من
خامى من نگر که در هوست
ديگ سوداست کاسه سر من
من خطيب ثناى حسن توام
نه فلک پايهاى منبر من
همچو آتش هرآنچه ديد بسوخت
عود غم در دل چو مجمر من
مصر جامع منم غمان ترا
اشک و شعرست نيل و شکر من
تا من از مجلس تو دور شدم
پر شد از خون ديده ساغر من
گوييا چون بريشم چنگست
هر رگى بهر ناله در بر من
گر کسى از تو حال من پرسد
تو بگو اى بغمزه دلبر من
بى نواييست بهر آوازى
همچو پرده ملازم در من
از همه خلق سيف فرغانيست
بارادت غلام و چاکر من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید