شماره ١٣٣: يار بر من در فشاند از لؤلوى مکنون خويش

غزلستان :: سیف فرغانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يار بر من در فشاند از لؤلوى مکنون خويش
طالعم مسعود کرد از طلعت ميمون خويش
زآن نگار خوش نمک ديگ دل ما جوش کرد
کآتشى در ما فگند از روى آذرگون خويش
گفت رو از خط ما تعويذ جان کن زآنکه نيست
مارگير زلف ما در عصمت افسون خويش
اى لفيف جان تو معتل آفتهاى طبع
عشق ما هر ناقصى را کى کند مقرون خويش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خويش
گر خوهى کز زند عشق اندر تو افتد آتشى
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خويش
اى بصابون ستايش خويشتن را کرده پاک
اين همه ناپاکى تو هست از صابون خويش
هرچه در ضمن کتب لفظيست دانى معنيش
آخر اى عالم چرايى جاهل از مضمون خويش
حکم افلاطون رايت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف راى افلاطون خويش
زآن ندارى روشنايى کآهن سرد دلت
چون درون آينه است اى صيقل بيرون خويش
از متاع ديگران بازار خويش آراستى
زين چنين سودا چه باشد سودت اى مغبون خويش
اهل دل در کار خرج از معدن جان مى کنند
صرف کن سيم و زر از گنجينه قارون خويش
اى بتزوير و حيل چون سامرى گوساله ساز
گاو بازى زين نمط کم گير بر گردون خويش
از اشاراتى که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خويش
چون ترازو راست شو تا سيف فرغانى ترا
سيم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید